با ما تماس بگیریدو نظرات خود را برای ما بفرستید....kian.azar@gmail.com برای ایجاد یک دنیای شاد،انسانی ،مرفه و برابر باید همه خواستاران آن تلاش کنند تا ایجاد آن میسر شود،بیایید با هم برای ایجاد آن تلاش و مبارزه کنیم

Wednesday, January 09, 2008

نبرد ميان جنبشهاي طبقاتي وچشم انداز انقلاب سوسياليستي در ايران

انترناسيونال ۲۲۴ ضميمه
حمید تقوایی
اين نوشته بر مبناي سخنراني در پلنوم بيست و نهم کميته مرکزي حزب تدوين شده است. با تشکراز هادي وقفي براي پياده و کتبي کردن متن اين سخنراني.

رفقا، بحثي که من دارم، پلنومي نيست. به اين معني که ربط مستقيمي به حوادث چند ماه اخير، بين دو پلنوم يا کنگره تا حالا ندارد. بحث اوضاع سياسي حاضر يا وظايف دورۀ حاضر نيست. بحث پايه اي تري است. اتفاقاتي در اين دوره افتاد که به نظر من يک بحث و بررسي در مورد مسائل ومقولات پايه اي را ضروري ميکند. وقتي به مقولاتي مثل انقلاب، حزب، جنبش سرنگوني، جنبش کمونيسم کارگري، راست، چپ، احتمال جنگ و ... فکر ميکنيم – که اينها همه در اين دورۀ اخير خودشان را مطرح کردند ــ به اين نتيجه ميرسيم که بايد در مورد اين مفاهيم و رابطه آنها با يکديگر بيشتر دقيق شويم و تامل کنيم. بعبارت ديگر موضوعاتي روي ميزما قرار گرفته است که اين مباحث را - که هيچيک مباحث تازه اي نيستند – از زاويۀ ديگري مطرح ميکنند. مثل اين است که شما دوربين را برداريد و منظره اي را نگاه کنيد ولي اينبار زاويه دوربين را عوض کنيد. همان واقعيت است. همان تحولات است. اما تا کنون نور را بگونه اي رويش انداخته بوديم که بعضي اَشکال اش را نديده ايم، گويا صحنه اي جديد است، ولي بطور ابژکتيو و واقعي اينطور نيست.

در هر زاويه نگرش مهم اينست که چه چيزهايي را مورد مشاهده قرار ميدهيد و چه چيزهايي را نه. چه چيز را واقعيت مي گوييد، اولويت را به چه چيز مي دهيد و مکان واقعيات و مشاهدات تان در تئوري و تحليل هايتان کجاست. ما طبعا هميشه با يکسري مقولات، مفاهيم، تعاريف و احکام که از دورۀ گذشته داشته ايم به سراغ شرايط حاضر ميرويم. جنبش سرنگوني، انقلاب و فروپاشي، امکان جنگ، اينکه جامعه دو انتخاب دارد؛ راست و چپ، چپ انتخاب ميشود يا راست؟ چپ اجتماعي يعني چه؟ چپ کمونيست کارگري يعني چه؟ يا جنبش سکولاريستي چه ربطي با جنبش کمونيستي دارد (به ما ميگويند شما بالاخره سکولار هستيد يا کمونيست!؟ کمونيست هستيد يا مدرن؟!). قطب بندي طبقاتي به چه معنا است و آيا در انقلاب سوسياليستي فقط کارگران نقش دارند و يا اقشار ديگرهم در اين انقلاب سهيمند؟ و غيره و غيره. بنابراين من ميخواهم بگويم که جنبش ها، تحولات و حرکات اجتماعي، سؤالات کهنه را در قالب جديدي دوباره مطرح ميکنند و در برابر ما قرار ميدهند. پاسخ ما هم به اين سئوالات بايد زنده وامروزي باشد.

حتي بنظر من، ما دوم خردادي هاي جديدي داريم. نسخه هاي کهنه را در لباسها و قالب هاي جديد مقابل ما ميگذارند و ما را افراطي و ايدئولوژيک و ذهني و غيره و غيره مينامند. بايد منتظر بيشتر از اينها هم باشيم. هيچ چيزِ عجيبي نيست. وقتي حزبي مثل حزب ما، در اين دورۀ قهقرائي نظم نوين جهاني، بلند ميشود پرچم انقلاب و سوسياليسم را بلند ميکند و مُهر خودش را بر تحولات ميزند خيلي بيشتر از اينها بايد منتظر حملات نيروهاي هراسان از انقلاب باشد. مساله ما فقط دشمنِ روبرو نيست.

ببينيد؛ يک نکته که ميخواهم بر آن تاکيد کنم اين است که انقلاب، امري بين طبقۀ کارگر يا تودۀ مردم از يکسو و حکومت از سوي ديگر نيست. در واقع فقط اين نيست. روشن است که يک جنبش سرنگوني طلبانه وجود دارد و در اين هم ترديدي نيست که جامعه به چپ چرخيده و به ايده هاي چپ روي آورده است و لذا جمهوري اسلامي با يک جنبش انقلابي چپ و راديکال مواجه است. اما بايد از اين سطح فراتر رفت وعميق تر واقعيات را شناخت. تنها اين تبيين که يک رژيم هست و يک جنبش سرنگوني طلبانه در مقابل اش بيش از حد ساده است و خصلت طبقاتي تحولات را دقيقاً نشان نمي دهد. پس طبقات کجا رفتند؟ قطبندي طبقاتي چه شد؟ اين معادله، بعنوان نمونه، اين را نشان نمي دهد که يک بخش از بورژوازي، اپوزيسيونِ همين حکومت است و با افق، سياستها، راه حل ها و آلترناتيو خودش در برابر رژيم قرارگرفته است. اين را نشان نميدهد که بر سر جنبشهاي طبقاتي در جامعه چه آمده است. سئوال اساسي اينست آن سه جنبش عمده اي که منصور حکمت در قطعنامۀ کنگرۀ سوم مطرح کرد، امروز در چه موقعيتي قرار دارند؟ کجا هستند؟ چه ميگويند؟ آيا تحليل شان کرديم و همان جا ماندند و منجمد شدند؟! آيا امروز هم همان موقعيت و مناسبات و توازن قواي شش سال قبل بين سه جنبش کمونيست کارگري و جنبش سلطنت طلب و جنبش ملي- اسلامي برقرار است؟! گويا منصور حکمت يکبار براي هميشه، معادلات را حل کرد و تمام شد! خير اينطور نيست. جنبشهاي طبقات ديگر شما را چَلنج ميکنند، سؤال مطرح ميکنند، زير سؤالتان مي برند. به شما ميگويند خوش خيال، ميگويند واقعيت را نمي بينيد! به شما ميگويند چپ ذهني! ميگويند افراطي! ميگويند "شرايط ايران کجا و انقلاب سوسياليستي کجا". ميگويند "مردم مذهبي اند، مردم ناسيوناليست اند. کو تا آنچه که شما ميگوييد متحقق شود". بما ميگويند "اينهايي که مي بينيد پرچم سرخ بلند کرده اند، يک اقليت بسيارناچيزي هستند، يک صد هزارم جمعيت هم نيستند و شما با بزرگ کردن آنها داريد به خودتان روحيه مي دهيد! خوب، ده سال است که داريد ميگوييد بحران آخر و هنوز رژيم نيفتاده است!" اينها حملات طبقات ديگر، جنبشهاي طبقاتي ديگر به ما و به کمونيسم کارگري است! اينها حملات بورژوازي در اپوزيسيون (ناسيوناليسم عظمت طلب و ناسيونال-اسلاميها) به ما است. بايد به اينها پاسخ گفت و عقبشان راند.

اين را همينجا تاکيد کنم که مقابله ناسيوناليسم (در شکل راست و چپ آن) و کمونيسم کارگري امر تازه اي نيست. سابقه اين جدال به قبل از تشکيل حزب کمونيست کارگري برميگردد. اينطور نبود که ما تا قبل از تأسيس حزب کمونيست کارگري، جواب ناسيوناليسم را نداده بوديم. بخصوص جواب ناسيوناليسم کُرد را. اينطور نبود. با آن جنگيده بوديم، جنگ سياسي و نظامي کرده و شکست اش داده بوديم. نظريات چپ سنتي و فرقه اي را هم عميقا نقد کرده بوديم. ولي چه شد که بايد مي رفتيم به سمت کمونيسم کارگري و آن فاز گذشته جواب نميداد؟ بخاطر اينکه با فروپاشي شوروي، معلوم شد که قرار است مبارزۀ طبقاتي در سطح ديگري جريان يابد و جنبش ها و طبقات بر سر موضوعات ديگري، مقابل هم قرار بگيرند. در نتيجه، آن قالب حزب کمونيست ايران، ديگر جواب نميداد. نه فقط بخاطر آنکه ناسيوناليسم کُرد در حزب مقاومت ميکرد و يا عوامل منفي داخلي ديگري وجود داشتند. اينها دلايل پايه اي اش نبود. مساله اين بود که بايد در مقابل دنياي جديد، پرچم ديگري بلند ميشد و کمونيسم بايد خودش را در سطح، کاليبر و موقعيت ديگري مي ديد و به جنگ بورژوازي در سطح داخلي و بين المللي مي رفت.

بحث من اين است که از آن زماني که حزب کمونيست کارگري تشکيل شد، از زماني که ما گفتيم بايد با مِتُدِ شناخت جنبش ها بسراغ جامعه برويم تا امروز، فعل و انفعالات زيادي در جامعه اتفاق افتاده است. ما آن شرايط و تحولات را ديده و به سراغ شان رفته بوديم. پلنوم به پلنوم و پلاتفرم به پلاتفرم راجع به آنها صحبت و بحث کرده بوديم. اما بنظر من کاملاً و متناسب با شرايط امروز در آنها عميق نشده ايم. در سطح سياسي، تاکتيک، قطعنامه، اعلام اينکه جنبش سرنگوني چپ و انقلابي و راديکال تر شده است و در همين کنگرۀ آخري، بحث گرايش سوسياليستي که مطرح کرديم اينها همه پاسخگوئي درست و بجاي ما به سير تحولات اين دوره است. اما اين هنوز کافي نيست، بايد از اين سطح فراتر رفت.

امروز سئوال اينست که بالاخره جنبش سرنگوني چي است و به کجا انجاميده است؟ آيا منظور از جنبش سرنگوني فقط شورش هاي شهري مثل هيجده تير است که مردم با شعار مرگ بر جمهوري اسلامي بخيابانها مي آيند؟ اگر دقت کنيد، ما ترم "جنبش هاي اعتراضي" را هم در ادبياتمان بکار ميبريم که در مقايسه با جنبش سرنگوني و انقلابي ترم نسبتا جديدي است. رابطۀ اينها چيست؟ آيا ميشود جنبش هاي اعتراضي را جنبش سرنگوني ناميد؟ خوب، کارگر که بلند شده و ميگويد دستمزد عقب افتاده ام را ميخواهم. زن هم بلند شده و ميگويد حجاب بر سرم نکنيد. اينها چه ربطي به جنبش سرنگوني دارند؟ و تازه اگر اينها مربوط باشند، انقلاب در اينجا چه ميشود؟ شرايط انقلابي لازم است ، بايد جامعه وارد يک دوره انقلابي بشود، آيا اين شرايط فراهم شده؟

يک سئوال مهم ديگر اينست که سوسياليسم همين امروز يعني چه؟ اجازه بدهيد در مورد "سوسياليسم همين امروز" که الآن ديگر مُد شده است و خيلي ها از آن حرف ميزنند و به آن متوسل ميشوند همينجا توضيحي بدهم. وقتي ميگوئيم سوسياليسم همين امروز اين فقط بيان يک تمايل قلبي نيست بلکه معناي عملي مشخصي دارد. سوسياليسم امروز يعني بايد ماتريالِ امروز، داده هاي سياسي امروز جامعه را، به ماتريالِ انقلاب سوسياليستي تبديل کرد. يعني همين امروز حرکت ميکنيم براي سازماندهي انقلاب سوسياليستي. با نقشۀ عمل و طرح و پلاتفرم عملي معين و تعريف شده. هيچ اما و اگر و تبصره اي هم برنميدارد. "سوسياليسم امروز، اما فعلا فروپاشي وانتخابات"، يا اينکه "سوسياليسم همين امروز، ولي اين که در خيابانهاست سوسياليسم ما نيست"! يا "سوسياليسم همين امروز ولي الآن در جامعه راست دست بالا را دارد" يا "اگر جنگ بشود بايد برويم کار ديگري بکنيم"، اينها همه يعني احاله سوسياليسم به وقت گل ني! من ميگويم معناي "سوسياليسم همين امروز"، براي پراتيسين، براي حزب اهل پراتيک، براي ماترياليسم پراتيک، اين است که بگويد چطور بايد ماتريال امروز را دستمايۀ انقلاب سوسياليستي کرد. اينجا هم باز اين سؤال را مقابل مان ميگذارند که شما، حزب کمونيست کارگري ايران، مگر خالق انقلاب هستيد؟ انقلاب را که کسي خلق نميکند، انقلاب صاعقه اي است که ناگهان رخ ميدهد. و اگر انقلاب در اراده هيچکس نيست آنوقت، آيا حزب يا کسي که انقلاب ميخواهد، منتظر ننشسته است؟ به ما مي گويند اين حزب انتظار است، منتظر انقلاب است. ميگويند آن که ميخواهد با قدرت دار و دسته نظامي خودش رژيم را بيندازد ( با حمله به خانه مقامات و يا عمليات نظامي سر مرزها) ابتکار عمل را دردست دارد. اما کسي که منتظر انقلاب نشسته پاسيو است. پاسخ ما چيست؟

همانطور که گفتم، اينها موضوعات کهنه اي هستند ولي در قالب هاي جديدي مقابل مان گذاشته شده اند و ما بايد بتوانيم به اينها جواب بدهيم. لذا، من ميخواهم در مورد جنبش ها و رابطه جنبش هاي طبقاتي با هم و با جنبش سرنگوني صحبت کنم. آيا اصلاً جنبش سرنگوني وجود دارد؟ اگر هست به چه چيزي اطلاق ميکنيم؟ رابطه اش با جنبش هاي اعتراضي جاري چيست؟ آيا مبارزات جاري به جنبش سرنگوني مربوط اند؟ اگر آري اين رابطه چيست؟ آيا مجازيم که اعتراضات جاري را سرنگوني طلبانه بدانيم؟ جنبش سرنگوني، چه موقع سرنگون ميکند؟ آيا با انقلاب فرقي دارد؟ و بالاخره پرسش نهائي اينکه اگر انقلابي در راه باشد چه خصلتي دارد؟ چرا سوسياليستي است و انقلاب نوع ديگري نيست؟ من اميدوارم بتوانم در اين بحث چنين نکاتي را روشن کنم. انقلاب، موضوع جنبش سرنگوني، ويژگيهاي انقلاب در ايران را روشن کنم و براي اينکه بتوانم اينها را روشن کنم، بايد از جنبش ها شروع کنم.

جنبشهاي طبقاتي و شکل گيري انقلاب
همه مارکسيستها، و حتي متفکرين غير مارکسيست که در مسائل سياسي و اجتماعي عميق ميشوند و از سطح وقايع فراتر ميروند، در اين منفق القولند که پايۀ اتفاقات سياسي در هر جامعه اي و از جمله جامعه ايران مبارزۀ طبقاتي است. اين منافع طبقات است که ما اصطکاک اش را در جنبه هاي مختلف مي بينيم. در عرصه هاي گوناگون و بر سر مسائل و موضوعات، يا بقول انگليسها "ايشيو"هاي مختلف. اما نکته اي که کمتر شناخته شده است، و منصور حکمت اولين بار آنرا روشن و شفاف مطرح کرد، اين حقيقت است که طبقات، لخت و عور و مستقيم و بيواسطه در مقابل هم ظاهر نميشوند، بلکه به حرکات و جنبش هايي شکل ميدهند که با هم در تقابل قرار ميگيرند. جنبش هائي که آرمان ها، ايده آلها، و سياست ها و استراتژي هاي هر طبقه را منعکس ميکنند. جنبشهائي که سنت هاي خودشان را دارند، شيوه هاي خودشان، و افقها و ارزشهاي خودشان را دارند. فرهنگ و اهداف مبارزاتي خودشان را دارند. و اين نحوه مقابله و تناسب قوا در بين جنبش هاست که در نهايت سير تحولات اصلي جامعه و جهت حرکت آنرا نشان مي دهد. بعبارت ديگر مبارزه طبقاتي از طريق مقابله و نبرد ميان جنبشهاي طبقاتي مختلف در جامعه بروز مييابد و جريان پيدا ميکند.

عملکرد اين جنبشها و مناسبات و تقابل آنها با يکديگر و با حکومت، در تحولات سياسي در يک جامعه و از جمله درشکل گيري انقلاب در يک جامعه نقش تعيين کننده اي دارد. انقلاب دست کسي نيست و معلوم نيست دقيقاً کدام روز اتفاق بيافتد. يک رعد است. صاعقه است، ولي بالاخره صاعقه ابر ميخواهد و پرسش من اينست که آن ابرها را چه کسي متراکم ميکند؟ آيا اساساً ابري در فضاي سياسي ايران مي بينيد؟ ابري متراکم ميشود؟ اگر متراکم ميشود، آن جرقه اي که ميخواهد بزند، آن رعد انقلابي که مثل صاعقه به زمين بخورد، از کجا مي آيد؟ نقش ارادۀ انسانها، جنبش هاي اجتماعي و احزاب در اينجا چيست؟ انقلاب را ما خلق نمي کنيم، ولي حتي درانقلاب پنجاه و هفت که يکي از خود جوش ترين انقلاب ها بود، اگر کسي کمي عميق ميشد و با همين ديد امروز ما نگاه ميکرد، آيا ابرها را نمي ديد تا بگويد اين رَه که ما مي رويم به ترکستان است و اسلاميون ميآيند و مي زنند و مي برند؟ آدم هاي نسبتاً عميقي هم البته در همان اوايل دهه پنجاه شمسي، اينرا ديدند و گفتند (گفتند اگر جنبش چريکي نبَرد خميني ميآيد). انقلاب پنجاه و هفت خود جوش ترين انقلابي بود که ميتوانست اتفاق بيفتد ولي همين انقلاب خود جوش بدون زمينه سازي هائي که جنبشهاي معيني در آن دخيل بودند امکان پذير و عملي نبود. منظور من از زمينه سازي فقط آکسيون نيست (که از اين نظر در زمان شاه تا آغاز دوره انقلاب خبر چنداني نبود) بلکه کلا فضاي نقد و اعتراض موجود در جامعه است. اين فضا حاصل عملکرد و مقابله جنبشها است. سرنوشت انقلاب پنجاه و هفت را نبرد جنبش ها تعيين کرد و نه فقط نبرد مردم عليه شاه. مردم شاه را انداختند، ولي مردم با چه نقدي، با چه پرچمي و با چه نوع اعتراضي اينکار را کردند؟ و وقتي به سراغ اين نقد، پرچم مردم و روندي که در جنبش ضد شاهي حاکم بود، برويد، براحتي مي فهميد که چرا از درون آن جمهوري اسلامي سر بر آورد. وقتي مقدمات آن باشد، نتيجه اش همين خواهد بود.

الآن، در واقع، ما داريم واقعه را بعد از وقوع تحليل ميکنيم. ولي واقعه اي هم در جلومان هست و وقتي با اين ديد نگاه کنيم، اين متدلوژي و شيوه را داشته باشيم، آنوقت ميتوانيم مکانيسمهاي شکل دهي به انقلابي که در پيش است را بشناسيم و بفهميم چه بايد کرد. انقلاب صاعقه است ولي بايد ابرش را متراکم کرد. آيا تراکم اين ابرها را در فضاي سياسي ايران مي بينيم؟ و اساساً انقلاب سوسياليستي از چه جرقه اي و بر اثر اصطکاک چه نوع قطب بندي مثبت و منفي، در آسمان سياسي ايران بوجود ميآيد؟

در سير تحولات انقلاب ۵۷ و پروسه هژموني پيدا کردن اسلاميون در آن و در نهايت به شکست کشيده شدن آن، جنبش ملي اسلامي که ده ها سال در ايران و در اپوزيسيون شاه فعال بود نقش تعيين کننده اي داشت. امروز هم ما شاهد حضور و فعاليت مشخصا سه جنبش ملي –اسلامي، ناسيوناليسم پرو غرب و کمونيسم کارگري در فضاي سياسي ايران هستيم. بعلاوه امروز، بر خلاف دروان شاه، يک جنبش اعتراضي گسترده اي عليه حکومت اسلامي در جامعه وجود دارد که آنرا جنبش سرنگوني مي ناميم. سئوال امروز اينست که نقش و وزنه جنبشهاي طبقاتي در جنبش سرنگوني چيست؟ و بخصوص راههاي کسب نفوذ و قدرتگيري کمونيسم کارگري در جنبش سرنگوني کدامست؟

قبل از پاسخگوئي به اين سئوال اجازه بدهيد در مورد خود جنبش سرنگوني بيشتر تامل کنيم.

بحران حکومتي بورژوازي و جنبش سرنگوني
جنبش سرنگوني يک جنبش مستمر است که در اشکال متنوع و عرصه هاي مختلفي بروز پيدا ميکند. اين نه هنوز انقلاب است و نه صرفا مبارزاتي مطالباتي و يا صنفي. مهمترين عاملي که باعث ميشود ما چنين جنبش ويژه اي در ايران داشته باشيم اينست که اين حکومت يک بحران مستمر و مزمني دارد که آن هم ويژه است. اين شرايط در روسيه قبل از انقلاب اکتبر نبود، در ايرانِ زمان شاه نبود، شايد امروز در هيچ جاي ديگر دنيا هم نباشد، ولي در ايران يک جنبش سرنگوني مستمر وجود دارد قبل از هر چيز به اين دليل که موضوع قدرت سياسي باز است. براي اينکه اين موضوع را بهتر بفهميم، بنظر من، ميشود اينرا با يکسري مشاهدات خيلي روشن مادي، نشان داد. وضعيت جمهوري اسلامي را با زمان شاه مقايسه کنيد. آيا در دهه ها هاي چهل و پنجاه و قبل از شروع انقلاب اساسا صحبتي از اين بود که شاه رفتني است؟ و يا کي و چطور ميرود؟ فروپاشي ميشود يا سرنگوني؟ از بالا چه کسي چه ميگويد، انقلاب ميشود يا رژيم چنج، و چه چيزي به جاي رژيم ميآيد؟

در ايران امروز مدتهاست اين صحبتها بر سر زبان مردم است. مردم دارند در تاکسي و اتوبوس ميگويند که اين رژيم، مرده اي است که به زور سرپا است. فقط يکي بايد جسدش را بردارد. اينکه اين حکومت مي رود و چطور ميرود يا آخوند ها کي گورشان را گم ميکنند به هزار و يک شکل طنز و شوخي و جدي نقل محافل مردم است. ما در فضاي سياسي ايران نزديک به دو دهه است که با چنين شرايطي مواجهيم . اين شرايط اساساً از بعد از جنگ ايران و عراق شروع شد و مدام هم وسيعتر و راديکال تر شد. حتي اگر مردم رفتند پشت دوم خرداد و به خاتمي راي دادند، بخاطر اين بود که در آن، يک نوع تغيير پايه اي در اين حکومت مي ديدند. اين توهم را داشتند که راي به خاتمي راي نه به ولي فقيه است. در هر حال نکته مهم اينست که مدتهاست که در عرصۀ مبارزه طبقاتي در جامعه، مسئله قدرت سياسي باز است و به همين خاطر با يک جنبش سرنگوني طلبانه مستمر مواجه هستيم.

مساله از اينجا شروع شد که بورژوازي جهاني در مقابل انقلاب پنجاه و هفت، ناگزير پشت جريان اسلامي خميني قرار گرفت که مهمترين خصوصيت اش اين بود که مي توانست بيايد و به اسم خود انقلاب، آنرا بکوبد. ميتوانست در برابر "خطر" قدرتگيري چپ در جامعه بايستد و در يک مقياس استراتژيک حلقه مهمي از کمربند سبز ساخته و پرداخته آمريکا و ناتو بدور شوروي آن زمان باشد. در واقع اين تنها حُسن اش براي بورژوازي جهاني بود. حکومت اسلامي از پَس ادارۀ يک جامعه متعارف سرمايه داري بر نمي آمد و هنوز هم بر نمي آيد. اين حکومت در واقع محصول بن بست يک طبقه است. بن بست سياسي بورژوازي ايران است که هم اين حکومت را نميخواهد و هم نميتواند از شرّش خلاص شود. از يکسو اين حکومت اساسا بخاطر خصلت اسلام "ضد آمريکائي" اش با يک بحران مزمن و عميق سياسي و اجتماعي و اقتصادي دست بگريبان است و از سوي ديگر بورژوازي، در ايران و در سطح جهاني، نميتواند آنرا با حکومت مطلوب خود جايگزين کند. يا بعبارت دقيقتر جايگزين کند بي آنکه خطر قدرتگيري چپ را اين بار بسيار وسيعتر و پرنفوذ تر ار انقلاب ۵۷، در برابر خود داشته باشد. دقيقا همين معضل لاينحل بورژوازي مسئله قدرت سياسي را باز ميکند. وقتي بخشي از خودِ طبقۀ حاکمه، ميرود در اپوزيسيون و مقابل حکومت خودش قرار ميگيرد؛ وقتي خودِ طبقه حاکمه، حکومت اش را قبول ندارد (بقيۀ طبقات جامعه که معلوم است تکليف شان با اين حکومت چيست) و يک علامت سؤال رويش گذاشته و تازه بحث پسر عموها و نزديکانش هم اينست که ولي فقيه اش را قبول ندارم، قانون اساسي هم بايد تغيير کند، اسلامي هم که من مي گويم اين نيست و اصلاً من سکولار هستم و غيره، خوب، معلوم است که در آن جامعه مسئلۀ قدرت سياسي باز است. خودِ بالايي ها مسئله را باز کرده اند. از آن طرف هم؛ اقتصادي که نميگردد، درد و بدبختي که بر سر مردم است، طبقه کارگري که شش ماه به شش ماه حقوق اش را نمي گيرد و غيره و غيره. همۀ اينها را مردم بدرستي ربط ميدهند به جمهوري اسلامي و وجود اين حکومت.

در يک سطح پايه اي آنچه ما آنرا جنبش سرنگوني ميناميم، مستقل ار هر درجه فراز و نشيب و ضعف و قدرتي که در هر مقطع ميتواند داشته باشد بر اين واقعيت بحران عميق حکومتي رژيم موجود مبتني است و تا زماني که اين بحران وجود دارد جنبش سرنگوني نيز وجود خواهد داشت.

انعکاس اين وضعيت را در نبرد بين جنبش هاي اجتماعي ميتوان مشاهده کرد. مساله قدرت سياسي يک مساله محوري و وجه تمايز اساسي در تقابل ميان اين جنبشها است. جنبش سلطنت طلب آلترناتيوهاي حکومتي خودش را طرح ميکند؛ بازگشت به نظام شاهنشاهي، شاه سلطنت کند نه حکومت، جمهوري- سلطنت پارلماني، مشروطه و غيره. شيوه هائي هم که مطرح ميکند انقلاب مخملي و نافرماني مدني و يا حمله نظامي آمريکا و در هر حال اتکا به آمريکا و بورژوازي جهاني براي رسيدن بقدرت است. جنبش ملي- اسلامي در اپوزيسيون هم آلترناتيوها و شيوه هاي خودش را دارد: تغييراتي در رژيم موجود و روي کارآوردن جمهوري اسلامي دوم از طريق استحاله و تسامح و تساهل و غيره. در برابر اينها، طبقه کارگر و جنبش کمونيسم کارگري خواهان سرنگوني جمهوري اسلامي و کل نظام موجود بقدرت خود مردم و مبارزات کارگران و اکثريت معترض و ناراضي جامعه و جايگزيني آن با يک جامعه آزاد و برابر و مرفه انساني، يک جامعه سوسياليستي است.

نکته مود تاکيد من در اينجا اينست که جامعه ايران، يکي از آن جوامع استثنايي است که در اين سه دهۀ اخير سؤال دربارۀ حکومت، آلترناتيوهاي مختلف حکومتي، احتمال و امکان تغيير رژيم و در يک کلام مساله قدرت سياسي مُدام بالاي سر جامعه وجود داشته و از جانب جنبش هاي مختلف هم، جواب هاي مختلفي گرفته است.

بنا براين بحث جنبشهاي طبقاتي براي ما صرفا يک امر نظري وتحليلي در شناخت تحولات سياسي نيست، بلکه مهمتر از آن پيش شرط پاسخگوئي عملي به اين مساله اساسي است که چگونه ميتوان با دخالتگري و تاثير گذاري در دل جنبش سرنگوني طلبانه اي که در جامعه در حال جريان است در جهت شکل دهي به يک انقلاب سوسياليستي و رسيدن به يک جامعه آزاد و برابر سوسياليستي حرکت کرد و به پيروزي رسيد.

موقعيت جنبشهاي طبقاتي در شرايط حاضر ايران
همانطور که در بالا اشاره کردم بحث مهمي که اولين بارمنصور حکمت مطرح کرد و بنظر من يکي از تحليل هاي پايه اي و مباني نظري کمونيسم کارگري است، اين است که طبقات از طريق جنبش ها مقابل هم مي ايستند و احزاب در دل جنبش ها معنا پيدا ميکنند.

وقتي از اين زاويه به تحولات سياسي نگاه کنيم، از تقسيم سنتي احزاب به چپ و راست و غيره، فراتر ميرويم و به اين سئوال ميرسيم که هر حزب و نيروي سياسي اي به چه جنبشي متعلق است؟ مثلاً حزب چپِ متعلق به جنبش ملي- اسلامي، بيشتر به الهيات رهايي بخشِ و تعبيرات شبه چپ از مذهب در همان جنبش نزديک است تا شاخۀ راست جنبش کارگري. ميخواهم بگويم که اگر بدين شکل به وجود جنبش هاي طبقاتي قائل باشيم، آنوقت طور ديگري احزاب، نيروها و تحولات سياسي را تبيين خواهيم کرد.

سه جنبش اصلي که ما از آنها صحبت و بحث کرده ايم، يعني سه جنبش ملي- اسلامي، جنبش ناسيوناليسم پرو غرب و جنبش کمونيسم کارگري هر يک تاريخچه مشخص خود را دارند. جنبش ناسيوناليسم پرو غرب از زمان سقوط شاه بعنوان يک جنبش اپوزيسيون پا به عرصه سياست گذاشت. طبعا قبل از آن يک جنبش اعتراضي نبود بلکه خودش در حکومت بود و قدرت سياسي را در دست داشت. بعبارت ديگر ناسيوناليسم پروغرب يعني ناسيوناليسم رضا خاني، محمد رضا شاهي در دوره پهلوي ايدئولوژي و خط رسمي دولتي بود. اين ناسيوناليسم از زمان رضا شاه روي کار آمد و رفرم هاي مورد نظر سرمايه داري را از بالا پياده کرد. از تغييرات و زيرسازي هاي اقتصادي در خط آهن، جاده کشي، شهرسازي و غيره گرفته تا انقلاب سفيد و اصلاحات ارضي رفرمهاي کاپيتاليستي اي بودند که در دورۀ پهلوي انجام شدند. در آن دوره ناسيوناليسم پرو غرب در حکومت بود و دقيقاً چون اينطور بود، يک جنبش استقلال طلب، صنعت گرا، ضد غربي و شرقزده را در مقابل خودش اپوزه کرد و به اپوزيسيون راند. (البته اين نوع شرقزدگي داراي ابعاد جهاني بود که در ادبيات حزب ما مفصلا مورد بحث قرار گرفته است ). اين جنبش اپوزيسيون سلطنت کاملا تحت نفوذ و هژموني جنبش ملي – اسلامي قرار داشت.

به نظر من ريشه هاي جنبش ملي اسلامي به مشروعه خواهي در مقابل جنبش مشروطه بر ميگردد. جنبش مشروطه عدالتخوانه ميخواهد، بيمارستان ميخواهد، مدرسه مدل غربي ميخواهد، قانون اساسي اش را هم از بلژيک ترجمه ميکند و ميگويد اين هم بايد قانون اساسي مملکت باشد. اما مشروعه چي مي آيد و اين را تبديل ميکند به سلطنت مشروطه اي که مذهب پشت اش بود. جنبشي که در نهايت نمي خواست سلطنت از بين برود و از فئودالها و ملاکين خلع يد شود ( اساس مخالفت خميني با اصلاحات ارضي زمان شاه هم همين بود).

اين خط مخالفت ارتجاعي با غرب و غربزدگي از همان زمان پرچم اسلام و دفاع از "فرهنگ خودمان" و ناسيوناليسم ضد غربي وشرقزده که مشخصه جنبش ملي مذهبي با تمام شاخه ها و تنوعاتش در تاريخ صد ساله اخير ايران است را بدست ميگيرد. کودتاي ۲۸ مرداد و سپس اصلاحات ارضي دو اتفاق سياسي و اجتماعي مهمي است که اين اپوزيسيون ملي – اسلامي ضد شاهي را بيش از پيش تقويت ميکند و زمينه هاي رشد آنرا فراهم ميکند.

تقريبا کليه نيروهائي که در برابر شاه ايستاده بودند از چپ و راست، از چپ پوپوليست سياسي- تشکيلاتي کارِ و مشي چريکي تا الهيات رهايي بخش، تا مجاهدين و آيت الله طالقاني و آيت الله منتظري، همه اينها، جزء همين جنبش ملي-اسلامي بوده اند و همه، يک اعتراض اجتماعي معين يعني اعتراض از زاويه بورژوازي خرد و خرده بورژوازي که در منگنه سرمايه هاي بزرگ و جنبش کارگري له ميشود، (بورژوازي که خود را ملي و مترقي قلمداد ميکند و از سرمايه هاي کمپرادور و وابسته به امپرياليسم و نارسائيها و مشکلات کارکرد سرمايه "مستقل" در ايران ناراضي است) را نمايندگي ميکردند . اين جنبش از حد سياست فراتر ميرفت و به کل فرهنگ اعتراضي در زمان شاه شکل ميداد.

فکر ميکنم کساني مثل من که در آن دوره چپ شدند و چشم خود را به دنياي سياست باز کردند، کاملاً ميتوانند آن فضا را حس کنند. مهم نبود که شما در چه خانواده اي باشيد، فقط کافي بود که خانواده تان سياسي باشد و ضد شاه، بعد از ده دقيقه، صحبت به اينجا مي کشيد که پول نفت مان را بردند، آقا جان يک سوزن نمي توانيم بسازيم، ذوب آهن نداريم، صنايع مان وابسته است، پيکان موتورش وارداتي و بدنه اش حلبي است و فرهنگ فاسد غربي بيداد ميکند و غيره و غيره. اينها بحث ها و باصطلاح امروز گفتمان غالب بر اپوزيسيون آن زمان بود. آنکه چپ بود، اينها را با مقولات شبه مارکسيستي، انقلاب و طبقات و خلق و ضد خلق توضيح ميداد و آنکه مذهبي طرفدار خميني بود با جامعه حضرت علي و دفاع از ناموس امت اسلامي، و آن هم که مجاهد بود، با تشيع علوي در مقابل تشيع صفوي و جامعه بي طبقه توحيدي.

نمي شد در آن جامعه چپي مثل منصور حکمت بشوي. نمي شد. بايد خيلي خلاف جريان، خيلي تابوشکن و در نتيجه خيلي منفرد مي ماندي تا بتواني بگويي که دعواي من با شاه، بر سر اينکه مثلاً اين پيکان حلبي است، سر اينکه پول نفت مان را ميخورند و ميبرند و يا سر اينکه فرهنگ مرا به فرهنگ غربي فروختيد، نيست. کسي اين حرف ها را نمي زد. از چپ اش تا مذهبي اش، وقتي پاي صحبت شان مي نشستي، وقتي تازه از سياست روز فاصله ميگرفتند و بطور عميق راجع به آرمان شان، افق شان و نظرشان راجع به اينکه جامعه به کدام طرف برود، صحبت ميکردند، مي بينيد در نهايت از اين ميگويند که مثلاً سرمايه داري در ايران خوب رشد نکرده است. جالب آنکه منظورشان هم فقط بخش صنعت و صنايع سنگين بود و بخش خدمات را نمي گفتند. بر خلاف چپ اروپا که طرفدار رشد و رونق بخش خدمات بود. ( يعني اينکه از صرف بودجه و سرمايه گذاري در آموزش، بهداشت، مهد کودک، مدرسه سازي، حمل و نقل شهري و غيره حمايت ميکرد) چپ ايران عطف توجه اي به اين موارد نداشت و اساساً اين بخش را حيف و ميل مي ديد. نمي گفت چرا شاه مهد کودک نمي سازد، چرا وضع بهداشت و آموزش خراب است، چرا وضع بچه ها اين چنين است و يا چرا خدمات شهري و مثلا وضع آب و برق مان اسفناک است. بحث اش اين بود که چرا ذوب آهن خودمان را نداريم، چرا نمي توانيم خودمان سوزن بسازيم و صنايع اتومبيل سازي مان هم که پيکان حلبي ميسازد، کمپرادور است، وابسته است و غيره. اين کلاً نُرم اعتراض و انتقاد در ميان اپوزيسيون بود. مهم نبود که شما خود را مارکسيست ميدانستيد، يا طرفدار مجاهدين، يا از دار و دسته خميني. همه اينها با اين ادبيات حرف ميزدند. اين خط و سياست عمومي حاکم بر اپوزيسيون زمان شاه (بويژه مشخصا در دوره بعد از اصلاحات ارضي) بود.

همانطور که اشاره کردم اين جنبش را فقط در سطح احزاب و نيروهاي سياسي، آکسيون ها، تظاهرات و اعتصابات نبايد ديد (اساساً از اين نقطه نظر در زمان شاه تحرک چنداني وجود نداشت). بحث بر سر فرهنگ و فضاي سياسي حاکم بر اپوزيسيون است. تمام فرهنگ و چارچوب و فضاي اعتراضي اپوزيسيون را همين جنبش ملي – اسلامي ميساخت. توجه کنيد که بحث من بر سر فرهنگ علي العموم جامعه نيست، منظور من فرهنگ اعتراض است. يعني اينکه جامعه به چه چيزي اعتراض ميکرد، چطور اعتراض خودش را بيان مي کرد و وقتي سياسي ميشد، آرمان و افق و نُرم هايش چه بود. لذا، اينکه جامعه چقدر مذهبي بود، چند نفر نماز ميخواندند يا چند نفر ناسيوناليست بودند، اين در بحث من جايگاه زيادي ندارد. مهم اينست که آن جنبش اعتراضي عليه شاه با اين زبان و فرهنگ شرقزده ملي- اسلامي که توضيح دادم خود را بيان ميکرد. در واقع، بستر اصلي نقد و اعتراض در زمان شاه تا انقلاب پنجاه و هفت، آن فرهنگ شرقزده اي بود که دکتر شريعتي ها، آل احمد ها و شعرايي از شاملو تا اخوان ثالث، و نويسندگاني چون غلامحسين ساعدي، هزار خاني و غيره ميساختند. اينها ميشوند پرچمداران فرهنگ اعتراض به حکومت شاه، به سگ زنجيري امپرياليسم. و اين فرهنگ بروشني محتوي طبقاتي اين جنبش يعني نقد و اعتراض از زاويه منافع بورژوازي خرد و خرده بورژوازي مستاصل و در منگنه قرار گرفته ميان سرمايه داري بزرگ پرو غرب و جنبش کارگري را منعکس ميکرد. بويژه بعد از اصلاحات ارضي اين نوع نقد و اعتراض به وضع موجود و به حکومت شاه بيش از پيش در جامعه جا باز کرد و تماما بر فضاي روشنفکري و سياسي جامعه مسلط شد.

اين جنبش ملي-اسلامي از انقلاب مشروطه تا انقلاب پنجاه وهفت، بارها در تند پيچ هاي سياسي مردم را بدنبال خود کشيد و سرشان را به سنگ زد. مردم، اکثريت کارگر و زحمتکش جامعه درد خود و خواستهاي بر حق خودشان را داشتند ولي در غياب آالترناتيو کمونيسم کارگري ( در تمايز از کمونيسمهاي سنتي که در واقع شاخه چپ جنبش ملي اسلامي بودند) بدنبال رهبران و نيروهاي ملي اسلامي روان ميشدند و جز شکست و ناکامي نصيبي نميبردند. اين روند اصلي تحولات سياسي ايران از انقلاب مشروطه تا جنبش ملي کردن نفت و تا انقلاب ۵۷ بود.

وقتي اين جنبش و نقش اجتماعي آنرا بدرستي بشناسيم ، متوجه ميشويم که انقلاب پنجاه و هفت و روي کار آمدن خميني تصادفي نبود. درست است که بالاخره کنفرانس گوادلوپ و غرب رفت پشت خميني و بزرگ و مطرح اش کرد ولي زمينه اجتماعي بايد وجود ميداشت تا يکنفر را بنشانيد زير درخت سيب و در عرض دو ماه بشود "انقلابي ترين مرد جهان"! چيزي که اين شرايط را بوجود آورد، همان جنبش ملي- اسلامي بود که کل فضاي اعتراضي جامعه را ميساخت.

.
بستر جهاني جنبشهاي طبقاتي در ايران
دوران رونق جنبش ملي اسلامي در ايران مصادف بود با دورۀ انقلاب چين، دورۀ ويتنام، و دورۀ کمونيسم نوع روسي. همه اينها پرچم هاي اعتراضات استقلال طلبانه، صنعت گرا و ناسيوناليستي اي بودند که بخصوص در کشورهاي موسو م به جهان سوم ميخواستند راه را براي رشد سرمايه داري "ملي و مستقل" هموار کنند.

اساساً در تمام دورۀ جنگ سرد، بطور واقعي، دعوا و مجادله بر سر اين بود که در کشورهاي در حال توسعۀ و جهان سوم چه مدلي از نظر اقتصادي جواب غلبه بر نظامهاي بسته فئودالي و رشد سرمايه داري را ميدهد و دو بلوک شرق وغرب بطور واقعي براي اين مساله جواب داشتند. طرح اصل چهار و اصلاحات ارضي نوع آمريکا، جواب غرب بود براي جوامعي نظير ايران. و راه رشد غير سرمايه داري مدل روسي هم جواب بلوک شرق بود براي رشد کشورهايي مثل کنگو و عراق بعثي و حتي چين و کوبا .

در واقع مبارزات ضد استعماري، ضد امپرياليستي، در جوهر خود مبارزه بر سر الگوهاي رشد و جدال واقعي طبقه بورژواي تازه بدوران رسيده اين کشورها با نظام فئودالي فرتوت و رو بموت بودند و جنبشهاي خود را هم بوجود آوردند. مثلاَ جنبش مائويي در چين پيروز شد و آن جامعه را صنعتي کرد و جنبش بورژوازي صنعتي روس هم توانست ميراث انقلاب اکتبر را از آن خود کند و قدرت صنعتي دوم جهان دوره جنگ سرد را بوجود بياورد. اين جنبش ها امر و آرمان خود را داشتند و اينکه به چه اسمي حرف ميزدند، اساساً بحث ديگري است.

چپ در ايران هم طبعا از اين جنبشهاي جهاني کاملا متاثر بود. در واقع در ميان چپ ايران هم از نظر اقتصادي، دعوا بر سر مدل هاي رشد بود. اينکه چطور بايد نظام نيمه فئودال نيمه مستعمره را در هم کوبيد و سرمايه "ملي مترفي" را از وابستگي به امپرياليسم نجات داد دغدغه اصلي اين چپ بود.

با رشد جهاني سرمايه و پيوستن تقريبا تمام کشورهاي جهان سومي به بازار جهاني سرمايه عمر اين جنبشهاي "بورژوازي ملي مترقي" نيز به پايان رسيد. در اين دوره است که انقلاب ۵۷ در ايران (که در واقع محصول به آخر رسيدن و ستروني اين نقد بورژوائي از مسائل اجتماعي بود) بوقوع مي پيوندد و يک دهه بعد فروپاشي بلوک شرق در سطح جهاني نيز از نظر سياسي به اين دوره خاتمه ميدهد.

امروز ديگر نظام نيمه فئودال – نيمه مستعمره اي نه در ايران و نه تقريباً در هيچ کجاي جهان در کار نيست. دنيا تماماً در دامن سرمايه داري و بازار جهاني سرمايه قرار گرفته است. بطوريکه وقتي بانک جهاني، نسخۀ رشد سرمايه و نسخۀ ادارۀ جامعه را مينويسد، براي غرب و شرق و شمال وجنوب توصيه هاي واحدي دارد: دستمزد ها را به رقابت در بازار آزاد نيروي کار بسپاريد. ساعات کار را همينطور. اتحاديه بي اتحاديه. اگر اتحاديه اي نيست نگذاريد تشکيل شود و اگر هست تصعيف و حاشيه اي اش بکنيد، به سرمايه داران بخشودگي مالياتي بدهيد، بگذاريد بازار آزاد نرخ ها را تعيين کند، از خدمت دولتي بزنيد، حداقل دخالت دولت در جامعه و غيره.

در چنين شرايطي فروپاشي شوروي موضوعات را به جاي ديگري بُرد و مسائل جهاني را عوض کرد. جنبشهاي ملي- صنعتي- استقلال طلبانه لباس عاريتي مارکسيسم و سوسياليسم را کنار گذاشتند و به نام خود حرف زدند. ناسيوناليسم و مذهب و قوميگرائي همه جا افسار گسيخت و به پرچم اعتراض تبديل شد. در جهان، بعد از جنگ سرد، در سطح وسيعي مي بينيم که اعتراضات مردم با پرچم دموکراسي، با پرچم ناسيوناليسم، با پرچم بازگشت به خود، به نژاد و قوم خودمان صورت ميگيرد و اعتراضات تبديل ميشوند به اعتراضات ملي، قومي و مذهبي. تحقير شدگان عالم، ستمديدگان، بدبختان و محرومان، طبقه کارگر و نود درصد جمعيت عالم که فکر ميکنند بعد از فرو ريختن شوروي، قرار است دري به تخته بخورد و خبري شود و دنيا گلستان شود، همگي به سرمايه داري بازار آزاد و دموکراسي غربي دخيل مي بندند. از يکسو انقلاب مخملي و رژيج چنج و از سوي ديگر کوبيدن بر هويتهاي ملي و قومي و نژادي همه جا را فرا ميگيرد.

ولي در جامعه ايران وضعيت برعکس است. ايران جامعه اي "خلاف جريان" است باين دليل که قبل از فروپاشي شوروي، ازانقلاب ۵۷ و در اثر شکست اين انقلاب نمايندۀ مسلم و در واقع تبلور الگوي حکومتي نظم نوين جهاني در ايران حاکم ميشود. و مذهب و شرقزدگي و رجعت به خودمان و ناسيوناليسم متعفن جهان سومي در مسند قدرت قرار ميگيرد.
اکنون سه دهه است که جمهوري اسلامي جامه را در چنگال خود ميفشارد و لذا خواه ناخواه انسانگرايي، مدرنيسم و آزاديخواهي را در مقابل خود و بعنوان اپوزيسيون خود بوجود آورده است. اين شرايط زمينه اجتماعي و طبقاتي عروج جنبش کمونيسم کارگري که از انقلاب پنجاه و هفت پا به عرصه جامعه گذاشت را فراهم آورد.

روي کار آمدن جمهوري اسلامي و تغيير موقعيت جنبشها
انقلاب ۵۷ يک تغيير کيفي در وضعيت سياسي جامعه بوجود آورد. با روي کار آمدن جمهوري اسلامي جنبش ملي اسلامي از اپوزيسيون خارج شد و در قدرت قرار گرفت. و ناسيوناليسم پرو غرب به اپوزيسيون رانده شد. از سوي ديگر انقلاب پنجاه وهفت طبقه کارگر، يعني طبقه اي را به ميدان آورد که ديگر نقد و شکوه و شکايت نيم بند ملي اسلاميون در مورد کمبودهاي سرمايه کمپرادور و غيره نمايندگي اش نميکرد. اين طبقه براي اولين بار قدرت و وزنه سياسي و اجتماعي اش را در يک حرکت اجتماعي عظيم يعني در انقلاب ۵۷ به نمايش گذاشت. گرچه انقلاب را ملي – اسلاميون به شکست کشاندند اما بسياري از خواستها و مطالبات انقلاب نظير شورا و نظام شورائي مهر طبقه کارگر را برخود داشت و مبارزات و اعتصابات کارگري ( بخصوص خارج محدوده نشينان و کارگران نفت) نقش تعيين کننده اي در سرنگوني حکومت شاه بازي کرد. اين حرکت و ايفاي نقش طبقه کارگر، که بخاطر موقعيت عيني اجتماعي اش در چارچوب نقد ملي اسلامي به وضعيت موجود نمي گنجيد، در واقع مايه و زمينه اجتماعي- طبقاتي عروج جنبش کمونيسم کارگري را در ايران فراهم کرد.

شکل گيري و قدرت گيري کمونيسم کارگري بر متن بحران عميق اقتصادي و سياسي و اجتماعي که حکومت با آن دست بگريبان بود باعث شد جنبش ملي اسلامي تلاش کند تا دوباره در قالب اپوزيسيون، اما اين بار براي حفظ نظام، به حرکت در بيايد. مشخصا بخشي از جنبش ملي اسلامي با بيرق اصلاحات و با شعار تسامح و تساهل و استحاله در دفاع از جمهوري اسلامي در برابرمبارزات و اعتراضات فزاينده مردم و "خطر" رشد چپ کمونيسم کارگري در اين مبارزات بميدان آمد. اين اساس و پايه شکل گيري دو خرداد بود. جنبش ملي- اسلامي که در تاريخ معاصر ايران بارها و بارها با نمايندگان خودش، با احزاب و جبهه هاي خودش (جبهه ملي، نهضت آزادي، حزب توده، و ...) به حرکت درآمده بود و به جايي نرسيده بود، در توهمات خود مانده بود، جنگ را باخته بود و به سوراخ اش برگشته بود، بارها و بارها مردم را به لب چشمه برده و تشنه برگردانده بود، اينبار با دوم خرداد به ميدان آمده بود تا براي حفط نظام موجود، حفظ حکومت خودش، شانس اش را امتحان کند. و اين بار، و براي اولين بار، جنبش کارگري در مقابل اش ايستاد.

در واقع، در قضيه دوم خرداد، بحث فقط اين نبود که خاتمي آمده رئيس جمهور شده و ميخواهد از ولي فقيه ببَرد. اين صورت ظاهر و سطحي مسئله بود. بنظرم بحث اساسي تر اين بود که جنبش ملي- اسلامي که هميشه حفظ نظام موجود با يک نوع رفرم هايي، با يک نوع قُر زدن هايي، کارش بود، يکبار ديگر بميدان آمد که با پرچم جمهوري اسلامي دوم همان ماموريت هميشگي را انجام دهد. اين جنبش که بار اول با پرچم اپوزيسيون ضد رژيم، قدرت را از شاه گرفته بود و با رهبري اش انقلاب پنجاه وهفت را شکست داده بود، وقتي مسئله حفظ نظام، يعني حفظ ملي اسلاميون در قدرت، پيش آمد با پرچم اپوزيسيون پرو رژيم بميدان آمد و مثل ستون پنجم با عَلَم مخالفت با ولي فقيه در جامعه ظاهر شد براي اينکه با خط اصلاح، استحاله و غيره، بگويد تغيير انقلابي ممنوع. اعلام کند انقلاب راهش نيست، خشونت است و بدرد نمي خورد. آمد براي اينکه يکبار ديگر نظام را نجات دهد، همانطور که در تاريخ چندين ده سالۀ اخير ايران بارها همين کار را کرده بود. اما اين بار نتوانست و از چپ جامعه شکست خورد.


تقابل جنبش کمو نيسم کارگري و جنبش ملي - اسلامي
همانطور که بالاتر اشاره کردم از مقطع انقلاب پنجاه و هفت، جنبش ديگري بسرعت رشد کرد و رو آمد که بعد خودش را کمونيسم کارگري ناميد. گرچه اين جنبش ريشه ايراني نداشت و خود حزب کمونيست کارگري از درون تقابل کمونيسم عميقا انساني منصور حکمت با بورژوازي جهاني در آستانه فروپاشي بلوک شرق سر بلند کرده بود اما در ايران زمينه عروج آنرا انقلاب پنجاه و هفت فراهم کرد.
وقتي جنبش ملي- اسلامي در لباس دو خرداد دوباره بميدان آمد اين حرکتي در مقابل حکومت موجود (نظير زمان شاه که هر وقت سر بر آورده بود پهلوي ها زده بودند اش. نصف شان را با خودشان کرده بودند و نيم ديگر را کوبيده بودند) نبود، بلکه ضرورت خود را از حفظ نظام در برابر خطر اعتراضات راديکال مردم عليه کل نظم موجود ميگرفت. و در اين مقابله دو خرداد نه از راست در جامعه بلکه از کمونيسم کارگري شکست خورد. درست است که بالاخره ولي فقيه دُمش را گرفت و از صندلي هاي قدرت کنار گذاشت، از مجلس بيرون اش کرد و از رياست جمهوري انداخت اش، ولي اين خط راست ولي فقيه نبود که محصول را جمع کرد. جامعه با عبور از دوم خرداد به خط ولي فقيه نپيوست ( اساسا خط دو خرداد ضروري شده بود چون حناي ولي فقيه در جامعه رنگي نداشت). دوم خرداد آمده بود که اعتراضات مردم را جمع و جور کند و نتوانست. و چه چيزي به بالائيها ثابت کرد که نميتواند؟ خود جامعه، خود اعتراضات مردم که ديگر کنترل آن از دست همه شان در رفته بود. اين چنين شد که ارزش مصرف دو خرداد از بين رفت و خط راست کنارش گذاشت.

در تمام مدت ميدانداري دو خرداد حزب کمونيست کارگري پرچمدار نقد و افشاي راديکال و پيگير اين جريان بود. دعواي جناح راست و جناح دو خرداد بر سر اين بود که چگونه و با چه سياستها و روشهائي ميشود نظام جمهوري اسلامي را حفظ کرد و در برابر آنها کمونيسم کارگري خط سرنگوني و تغيير کل اين نظام را نمايندگي ميکرد. شکست دو خرداد در واقع شکست خط حفظ نظام موجود از خط تغيير انقلابي کل وضع موجود بود.

نکته مهم تر اينست که اين صرفا شکست خاتمي و جنبش دو خرداد نبود، بلکه شکست تاريخي اي بود براي يک جنبش سابقه دار و مداوم ملي اسلامي که توانسته بود براي ده ها سال شيخ السفراي اپوزيسيون باشد. ده ها سال توانسته بود رنگ خود را نه تنها به سياست ها و احزاب بلکه به آرمان ها، اهداف و استراتژي و کلا فرهنگ اعتراضي در جامعه بزند. شکست دو خرداد نقطه ختمي بر کل اين بساط بود. اين در واقع شکست شکوه و شکايتهاي ضد- آمريکائي و ضد غربزدگي بورژا- خرده بورژوائي از نقد و اعتراض راديکال کارگري، از کمونيسم کارگري، در يک مقياس اجتماعي بود.

يک نتيجه بلافصل شکست دو خرداد، گسترش نفوذ نقد و اعتراض سوسياليستي به وضع موجود و به اين معنا رشد و گسترش نفوذ کمونيسم کارگري در جامعه بود. اين شعارهاي چپ و سوسياليستي که امروز در جامعه طنين افکنده است فقط يک بخش کوچک قضيه است. اين بروز سياسي، آکسيوني و شايد بشود گفت خياباني اي کمونيسم کارگري است. اما اين فقط نوک کوه يخ است. واقعيت مهمتر اينست که امروز فضا و فرهنگ اعتراض به حکومت و نظم موجود را ديگر نه جنبش ملي اسلامي، بلکه چپ کمونيسم کارگري تعيين ميکند. اين واقعيت بازگشت ناپذير است، اين غول از شيشه خارج شده است و ديگر نميتوان آنرا به شيشه برگرداند.

اين بنظر من، يک پيروزي اجتماعي و يک دستاورد اجتماعي جنبش ماست. شما ميتوانيد چهل يا پنجاه سال به عقب برگرديد و وارد محافل اعتراضي آن زمان شويد و ببينيد نقل محافل شان، مسائل شان و دغدغه هايشان چه بود و امروز برويد ببينيد چه چيزي است؟ فرض کنيد کسي، مثلا يک محقق تاريخ که اتفاقاً حدود چهل سال پيش به ايران رفته و يکسري پرسشنامه ها را داده مردم پُر کرده اند ( رفته مثلاً در دانشگاه فني يا دانشگاه صنعتي سال پنجاه ) و بعنوان مثال پرسيده است که شما ميخواهيد جامعه چطور باشد، اعتراض تان چيست، از چه چيزي دلخوريد، ميخواهيد چه چيزي عوض شود؟ و همين محقق سال گذشته هم سفري به تهران رفته ( و اينبار نه لزوماً و حتماً به دانشگاهها بلکه در کوچه و خيايان و اتوبوس محل تجمعات مردم ) و همان سئوالات را پرسيده است. وقتي اينها را ميگذاريد و با هم مقايسه مي کنيد، متوجه ميشويد که يک اتفاق مهمي در اين وسط افتاده است. ديکتاتوري ظاهراً همان ديکتاتوري است. مردم در زمان شاه حق نداشتند حزب درست کنند و الان هم حق ندارند، کارگر بي حقوق بود، حالا هم بي حقوق است، دولت ديکتاتور و سرکوبگر بود، حالا هم هست. با اينهمه وقتي به قضيه مقايسه جنبش ها و نوع و مضمون اعتراض و نقد مردم توجه ميکنيد با دو چيز متفاوت روبرو ميشويد. پرسشنامه هايي که چهل سال پيش پُر شده اند، وجه مشترک همه شان مسائلي بود که اشاره کردم: فساد غربي همه جا را گرفته، اين حکومت سگ زنجيري آمريکاست، دشمن اصلي ما آمريکاست، نفت مان را دارند ميبرند، آمريکا کودتا کرد، نمي گذارند ما صنعتي شويم، سرمايه داري مونتاژ ما را بيچاره کرده، ما سرمايه داري وابسته ايم و غيره. اينها پاسخهائي هستند که در پرسشنامه هاي آن دوران ديده ميشوند. اما وقتي پرسشنامه هاي حاضر را مي بينيم با مسائل متفاوتي روبرو ميشويم: کارگر تشکل آزاد خودش را ميخواهد، نميگذارند! آزادي وجود ندارد و آزادي انديشه با ريش و پشم نمي شه؛ اين حکومت سر و ته يک کرباس است، بايد از شر کل اين حکومت راحت شد؛ مذهب بايد از دولت جدا باشد؛ اعدام بايد ممنوع شود؛ حجاب و آپارتايد جنسي بايد لغو شود؛ ما حقوق پايه و انسانيمان را ميخواهيم؛ منزلت- معيشت حق مسلم ما است؛ بربريت يا سوسياليسم، و نقد و اعتراضات و مطالبات راديکال و انساني اي از اين نوع. راجع به مسائل جهاني هم همين نوع پاسخها را ميبينيد: اين ضد آمريکائي گري جمهوري اسلامي ربطي به ما مردم ندارد؛ نه دخالت آمريکا را ميخواهيم و نه جمهوري اسلامي را؛ نه بمب نه جنگ؛ نه انرژي هسته اي نه حقوق ۱۸۰ هزار تومني؛ يک کره زمين يک انسان و غيره. اينها مضمون اعتراضات و نقد و مطالبات مردم در شرايط حاضر است. شعارها و اعتراضاتي که صد و هشتاد درجه از اپوزيسيون ضد شاهي در آن دوره متمايز است.

ميخواهم بگويم که حتي اگر يک اعتصاب دانشجويي نداشتيم ( کما اينکه در زمان شاه هم نداشتيم)، فرض کنيد يک تظاهرات اول مه نداشتيم، شانزده آذر نداشتيم، يک اعتصاب شرکت واحد يا هفت تپه نداشتيم و باز هم ميشد اين تفوق افق چپ و نقد و اعتراض سوسياليستي را در فضاي اعتراضي جامعه مشاهده کرد. اين يک واقعيت علني و ملموس و غير قابل انکار است.

همين واقعيت است که خود را بصورت "بَنر" ها و پلاکاردهاي سرخ، در شکل شعارسوسياليسم براي رفع تبعيض و سوسياليسم يا بربريت، در اعتصابات و اعتراضات کارگري و در تجمعات اول ماه مه ها و هشت مارسها، در طنين سرود انترناسيونال نشان ميدهد. اما نبايد فقط همين نشانه ها را ديد و همينجا ايستاد. کسي که جنبش سرنگوني و چپ را فقط در همين بروزات آکسيوني خلاصه ميکند اگر مدتي اعتراضات مردم بروز و برآمدي نداشته باشد ناگزير به اين نتيجه ميرسد که رژيم در حال پيشروي است و يا جنبش سرنگوني شکست خورد و غيره! شخصي مثل گنجي يا شيرين عبادي، دوتا سخنراني در آمريکا و اروپا ميکند نگران ميشود که مثل اينکه دوم خردادي ها برگشتند! خطرجنگ بالا ميگيرد، ياد سناريوي سياه مي افتد و جنبش سرنگوني يادش ميرود!

من ميگويم اصلاً فرض کنيد هيچکدام از اينها نيست. فرض کنيد اساساَ مثل زمان شاه است. حرفم اينست که زمان شاه، وقتي بعنوان مثال کتاب غربزدگي آل احمد در ميان روشنفکران دست بدست ميرفت و يا دکتر شريعتي سخنراني ميگذاشت و اخوان شعر زمستان اش را ميگفت و شاملو هم "شير آهن کوه مرد"اش را، يک آدم با بصيرت و عميق مارکسيست، ميتوانست به آن جامعه دقيق شود و ببيند که جنبش ملي- اسلامي دارد در آن جامعه بيداد ميکند، دارد خودش را ميسازد و فردا اگر خبري شود، اينها مي آيند روي کار. گرچه اعتصاب و تظاهرات و جنبشهاي اعتراضي چنداني در کار نبود، اما با اينهمه روشن بود که ابرهايي که در آسمان ايران جمع ميشدند، زمينه را براي قدرت گيري جنبش ملي اسلامي فراهم ميکردند.

امروز هم کسي که در وقايع عميق شود به روشني ميبيند که جنبش کمونيسم کارگري در حال نيرو گرفتن است. بحث صرفا برسر اين يا آن آکسيون و يا حرکت اعتراضي نيست، کل فضاي سياسي و اعتراضي در جامعه حاکي از گسترش و نفوذ نقد انساني و سوسياليستي طبقه کارگر در جامعه است.

اگر جمهوري اسلامي ده ها برابر اين به جرثقيل آويزان کند و بزند، نمي تواند اين فرهنگ اعتراضي را از بين ببرد. ممکن است بتواند چپ را بزند، اما چپ را زده است، و اگر موج اعتراض برگردد، دوباره پرچم نقد و اعتراض چپ را بلند خواهد کرد. فضا، و يا بقول فرنگيها "پارادايم" اعتراضي را در جامعه ايران ديگر نه جنبش ملي اسلامي، بلکه کمونيسم کارگري تعيين ميکند و اين يک دستاورد بازگشت ناپذير است.

کمونيسم کارگري و امر رهائي انسان
چپ کمونيسم کارگري که به فضاي سياسي امروز در جامعه شکل ميدهد اساسا و ماهيتا از چپ سنتي، يا در واقع شاخه چپ جنبش ملي اسلامي متفاوت است. مهمترين و پايه اي ترين اين تمايزها در آرمان و افق انساني کمونيسم کارگري است. کمونيسم کارگري مستقيم و بيواسطه براي انسانيت، براي رهائي انسان و براي بازگرداندن اختيار به انسان ميجنگد.

ما انسان را با واسطه و چند مجهول معاون به سياست وارد نمي کنيم، بلکه از انسان و انسانيت مستقيما دفاع مي کنيم. اساس سوسياليسم ما، انقلابيگري ما، آرمان ما و سياست هر روزه ما انسان و انسانيت است. اينکه بايد اول انقلاب صنعتي کرد که سرمايه رشد کند تا وضع انسان خوب شود، و يا امپرياليسم را بزنيم که مستقل بشويم و صنايع خودمان رشد کند که وضع انسانها خوب بشود، اينها راه و روشهاي جنشهاي ديگر است و کمونيسم کارگري دقيقا با نقد اين ديدگاهها توانسته است پرچم انسانيت و سوسياليسم انساني را بر افراشته کند.

ما مي گوييم اگر دعوا سرِ خواستها و مطالبات انساني است انسانيت را بايد محور قرار داد. لطفاً اين اسلام نوع ديگر و مرز پُر گهر و پرچم و اقتصاد ملي و شرقزدگي و صنعت زدگي را بگذاريد کنار. مساله بر سر رهائي و آزادي و رفاه فوري انسانها است بي هيچ تبصره واسطه و مجهول معاوني. ما ميخواهيم از فرداي روزي که پيروز شديم، اعلام کنيم هر که بخواهد ميتواند هفته اي بيست ساعت کار کند. ميشود. ميتوانيم و ميخواهيم همين کار را بکنيم. ميخواهيم از فرداي روزي که بقدرت رسيديم اتوبوس را مجاني کنيم، خانه را مجاني کنيم، خدمات شهري را مجاني کنيم، ميشود، ميتوانيم و پايش ايستاده ايم. ما جنبش منزلت- معيشت هستيم. ما جنبش صنعت، جنبش ضد آمريکايي گري، جنبش فرهنگ خودمان، جنبش ضد غرب زدگي، پرو غرب زدگي، پرو شرق زدگي، نيستيم. ما جنبش " پرو انسان" ايم. اساس سوسياليسم ما انسان است.

اجازه بدهيد همين گفته معروف منصورحکمت را باز کنيم: "اساس سوسياليسم انسان است" يعني چه؟ يعني براي اولين بار سوسياليسمي در ايران نمايندگي ميشود که دنبال راه رشد نمي گردد، دغدغه اش رشد صنايع ملي و صنايع مادر و غير وابسته نيست، مساله اش بازگرداندن حرمت و اختيار به انسانها و تامين رفاه انسانها است.

مارکسيسم قرار نيست به کسي راه انباشت ياد بدهد. مارکسيسم جامعه سرمايه داري را در کاپيتال به شما ميشناساند، براي اينکه اگر بخواهيد پديده اي را عوض کنيد، بايد آنرا بشناسيد. اما براي چند دهه در سراسر جهان آنان که نميخواستند تغيير اساسي در وضع موجود بدهند مارکسيسم ديگري ساختند. براي يک دوره، مارکس را از انسان جدا کردند و مارکسيسم را بردند سر رشد نيروهاي مولده. گفتند مارکسيسم سرِ اقتصاديات است و انسان را هم دادند دست حقوق بشري ها. دادند دست ليبرال ها، دست انقلابات دموکراتيک! دادند دست هر کس و هر جنبش ديگري و خودشان شدند قيم نيروهاي مولده! اين ها جنبش طبقات ديگر تحت نام مارکسيسم و سوسياليسم بود. بعد از پيروزي انقلاب اکتبر سوسياليسم و مارکسيسم مد شده بود و طبقات ديگر براي استقلال و يا صنعتي شدن و رشد اقتصادي و هر مساله و مشکلي که داشتند لباس چپ به تن ميکردند. اين مبناي شکل گيري کمونيسمهاي غير کارگري در جهان و در ايران بود. اما نه سوسياليسم و نه مارکسيسم بر سر رشد اقتصادي نيست.

جامعه سرمايه داري را به حال خودش بگذاريد رشد و انباشت ميکند، کمونيسم طبقه کارگر قرار است سرمايه داري را محو کند، قرار نيست براي رشد آن نسخه به پيچد. و محو سرمايه داري قبل از هر چيز يک حرکت سياسي است. ما کمونيستها ميخواهيم وضع موجود را از اساسا تغيير دهيم، و هدف مان از اين تغيير آزادي و رهائي و برابري انسانهاست. ميخواهيم طبقات را بر اندازيم و انسان را آزاد کنيم.

تفاوت جنبش کمونيسم کارگري با جنبشهاي ديگر در اينست که "انسان" را محور قرار داده است. اگر سر قدرت سياسي مي جنگد، اگر مقابل دوم خرداد مي ايستد، اگر در مقابل جنبش اسلام سياسي در دنيا ايستاده است و اگر مقابل آمريکا مي ايستد، براي اينستکه همه اين نيروها انسان و انسانيت را لگد مال ميکنند. جنبش ما بر سر رهائي انسان است. نقد ما به دنيا اين است که انسان در جوامع موجود "لِه " ميشود! اعتراض انساني، اعتراض ايراني نيست، اعتراض بر سر احياي هويتهاي قومي ومذهبي و ملي و نژادي هم نيست، بلکه اعتراض کساني است که ميگويند چرا آدم، در اين دنيا آدم نيست. اين اساس نقد سوسياليستي به نظم سرمايه است و اين نقدي است که در ايران امروز رنگ خودش را به جامعه زده است.

کمي در اين تامل کنيد که مردم به چه چيزي اعتراض دارند، از چه چيزي دلخورند، دردشان چيست؟
در آن پرسشنامه هاي فرضي که در سال پنجاه در ايران پخش ميشد، اکثريت قريب باتفاق مي گفتند دردمان اينست که صنايع مان وابسته است و شاه نوکر آمريکاست و نفت مان را ميبرد. نود و نه درصد اينها را مي گفتند. الآن اما، يک درصد هم اينها را نمي گويد. مردم ميگويند درد ما اين اين تفاوت فاحش ميان کوه عظيم ثروت و دره عميق فقر در جامعه است. کارگر مي گويد نماينده مجلس يک ميليون تومان مي گيرد، به من دويست هزار تومان هم نمي دهند. اين چه مملکتي است؟ جوان ميگويد ميخواهم شاد باشم، ميخواهم پارتي بروم، ميخواهم برقصم، دوست پسر داشته باشم، دوست دختر داشته باشم، هر چه که ميخواهم بپوشم و بخيابان بروم، نمي گذارند. زن ميگويد فرق من با مرد چيست؟ ميخواهم بروم فوتبال بازي کنم، ميخواهم شنا کنم، ميخواهم آرايش کنم و هر طور که دوست دارم لباس بپوشم، به دولت چه مربوط؟ اينها، اعتراض جامعه ايران است و اين اعتراض با اعتراض در گرجستان فرق مي کند، با اعتراض در اوکراين و چچنيا و در مصر و ترکيه فرق مي کند. برويد آنجا هم پرسشنامه ها را پخش کنيد، ببينيد چه مي گويند. مي گويند مثلاً شوروي به ما تحميل کرده بود که روسي ياد بگيريم، اما حالا به زبان دهکده خودم که بيست و پنج هزار نفر جمعيت دارد، درس ميخوانيم! تاريخ و فرهنگ و سنن اجدادم را احيا کرده ام و آزاد شده ام! يا دموکراسي غربي و سرمايه داري رقابت آزاد ميخواهم! اينها بحث هاي جنبش هاي اعتراضي مردم، انقلابهاي مخملي و رژيم چنجي، در بقيه جاهاي دنياست. درد کارگران و مردم محروم دنيا همه جا سلطه سرمايه است اما راه حلهاي نظم نويني را به آنها فروخته اند. در غرب، شرق و همه جا اعتراض هست، فقر هست، بيشتر هم شده و اعتراض هم در مقابل اش بيشتر شده است، ولي اعتراضاتي که با بيرق هويت هاي قومي، ملي و مذهبي تحريف ومسخ شان کرده اند.

در ايران اما، از اين خبرها نيست. ايران جامعه اي است که اعتراض خودش را با سرود انترناسيونال و شعار سوسياليسم يا بربريت بيان ميکند و منزلت و معيشت را حق مسلم خود ميداند. به همين خاطر بورژوازي جهاني، از پَسِ اين جامعه بر نمي آيد.

حزب کمونيست کارگري شکل تحزب يافته اين جنبش انساني است. احزاب کاري که مي کنند و بنظرم مهمترين نقش شان اين است که يک جنبش اجتماعي- اقتصادي با انگيزه ها، اهداف و افق هايش را در عرصه مبارزه بر سر قدرت سياسي، در عرصۀ سياست، نمايندگي مي کنند و در شرايط امروز ايران حزب کمونيست کارگري نماينده اين اعتراض انساني و برابري طلبانه در جامعه است.

انقلاب سوسياليستي و طبقات ديگر
اما اينکه ميگويم نقد و اعتراض سوسياليستي رشد ميکند و گسترش مي يابد به چه معني است؟ آيا فقط به طبقه کارگر و در مورد طبقه کارگر ميگوييم؟ جنبش هاي اعتراضي در اين ميان چه جايگاهي دارند؟
بنظر من سوسياليسم بعنوان افق و آرمان و بعنوان پرچم اعتراض و نيز بعنوان پرچم انقلاب، اجتماعي ترين ايده است و بيشترين اقشار را به خود جذب ميکند. چرا اينطور است؟ بخاطر اينکه انسان ها با انسانيت حرکت مي کنند و مهم نيست حتي در چه طبقه اي باشند ( بقول منصور حکمت فقط کافي است منصف باشند). وقتي در جامعه اي بحث قدرت سياسي باز مي شود و راه حلي، مخالفتي و جنبشي در آن جامعه هست که مستقيما انسان و انسانيت را محور قرار داده، اين بيشترين قدرت جاذبه را دارد. بيشترين نيرو را دارد. در جامعه سرمايه داري و در واقع در کليه جوامع طبقاتي انسانها را زيرِ بار هويت ها و پوشش هاي ملي، قومي و مذهبي خفه کرده اند. طبقه کارگرتنها با پرچم انسان و دفاع از حرکت وهويت انساني ميتواند با اين انکار و مسخ طبقاتي انسان مقابله کند. جنبشهاي بورژوائي که بر اين هويتهاي ملي و قومي و مذهبي اتکا ميکنند در جامعه اي که هويت انساني در سياست نمايندگي شود رنگ ميبازند و حاشيه اي ميشوند. انساني که بخاطر مذهب و يا مليت اش، رگ اش بيرون مي زند، بخاطر اين است که کسي نرفته رگِ انساني قلب او را لمس کند. و اين کار جنبش ما، جنبش کمونيسم کارگري است.

به نظر من حزب ما، مروج ما و مبلغ ما که پرچم آزادي و برابري و هويت انساني را بلند ميکند همه مدعيان ملي قومي مذهبي را خلع سلاح خواهد کرد. شما ميزگرد بگذاريد، در ميدان شهر جمع شويد، در تلويزيون برويد، و اجازه بدهيد يکنفر از ما مثل مينا احدي يا مريم نمازي با کسي مثل شيرين عبادي، و خانم پرفسور فلاني که مي گويد "زن اسلامي حق اش است که چادر سرش کند چون فرهنگ اش است" و يا هر ملي اسلامي ديگري بحث و مناطره کند، به نظر شما حرف کدام يک با اقبال و تاييد مردم روبرو ميشود؟ در اين ترديدي نداشته باشيد که برنده مناظره ما هستيم. اجازه نميدهند چنين بحثي صورت بگيرد (دقيقا به همين دليل که ميدانند بازنده هستند) اما اگر ميشد چنين بحثي ترتيب داد و نظر سنجي کرد،روشن ميشد که اکثريت مردم با کمونيسم کارگري اند. بقول منصورحکمت اگر زماني بشود انتخابات آزاد در جامعه صورت بگيرد حزب ما راي اکثريت مردم را با خود خواهد داشت. ما حزب اکثريت هستيم.

منصور حکمت مي گويد اگر پوست هر انسان منصفي را کنار بزنيد، يک بلشويک دو آتشه مي يابيد. و دقيقا به علت همين خصلت عميقا انساني و رهائي بخش سوسياليسم است که انقلاب سوسياليستي انقلابي وسيع و اجتماعي و توده اي است. کمونيسم کارگري، کمونيسم نجات دهندۀ انسان است و نه فقط ناجي طبقه کارگر. اين محدود و منحصر کردن سوسياليسم و انقلاب سوسياليستي به کارگران به نظر من يک بروز کارگر زدگي چپ سنتي است. مانيفست کمونيست، همانطور که منصور حکمت نيز در سمينار دوم کمونيسم کارگري تاکيد ميکند،اعلام ميکند که طبقه کارگر آزاد نمي شود مگر کل جامعه را آزاد کند و من اين سؤال را طرح ميکنم که چگونه جامعه را آزاد ميکند؟ آيا طبقه کارگر مثل "زورو"، مثل يک قهرمان ناجي ضعفا، از بالاي سرِ جامعه ظهور ميکند؟ روشن است که اينطور نيست. طبقه کارگر بايد جامعه را بسيج مي کند تا قادر باشد خودش و همه مردم را آزاد کند. اينطور نيست که زنان، زحمتکشان، تهيدستان و اکثريت قريب به اتفاق کساني که از سرمايه داري درد مي کشند، تماشاچي هستند و طبقه کارگر به نيابت آنها با سرمايه داري دست و پنجه نرم ميکند. طبقه کارگر براي رسيدن به رهائي موظف است، ناگزير است و قادر است جامعه را بسيج کند و به دنبال اهداف و آرمان انساني خود به حرکت درآورد.

اين تصور که جنبش کمونيستي صرفا بر سر الغاي کار مزدي است و جنبشهاي ديگر دموکراتيک اند، اينکه جنبش آزادي زن، جنبش عليه مذهب و جنبش بر سر حقوق بخشهاي مختلف جامعه جنبش هاي دموکراتيک اند که اتوماتيک رهبري شان در دست بورژوازي و خرده بورژوازي است و ما چپها حداکثر بايد برويم و شاخۀ چپ آن جنبش ها را نمايندگي کنيم، اساساً واز سر تا ته غلط است.
به نظر من اين نوع تقسيمبندي حرکات اعتراضي مردم به دموکراتيک و سوسياليستي ربطي به مارکسيسم و کمونيسم کارگري ندارد. حقيقت اينست که، همانطور که در مقدمه برنامه بهتر اعلام کرده ايم، منشا همه تبعيضات و ستم ها و مصائبي که بشريت امروز را در سراسر کره ارض در چنگال خود فشار ميدهد نظام سرمايه داري است و دقيقا به همين دليل ميتوان و کاملا امکان پذير و ضروري است که همه دردمندان و محرومين يعني اکثريت عظيم جامعه را براي برانداختن سرمايه داري بسيج کرد.

اينکه غير کارگرها در انقلاب سوسياليستي شرکت ندارند ربطي به کمونيسم کارگري ندارد، اين "کمونيسم" کپَک زدۀ جنبش شرق زدۀ ملي- اسلامي است. به درد ما نمي خورد. به درد دنياي امروز نمي خورد. کل بشريت امروز، و نه فقط طبقه کارگر، تشنۀ سوسياليسم است. سرمايه فقط در کارخانه نيست. سرمايه فقط استثمار نمي کند. آن که چادر را با پونز به سر زن مي چسباند هم سرمايه است. سرمايه، هماني است که در " کلن " دارد مسجد مي سازد. سرمايه، هماني است که مي گويد داستان آفرينش و تورات و انجيل را هم در مدارس بدهيد. سرمايه هماني است که در کمپين انتخاباتي اش در کانادا ميخواست به همه مذاهب بودجه بدهد که هر مذهبي مدرسه خودش را بسازد! تا کنون اين امتياز شامل کاتوليکها ميشد و ميخواستند همه مذاهب مشمول اين طرح ارتجاعي بشوند! بودجه دولتي را از ماليات مردم مي گيرند و خرج اشاعه خرافات مذهبي در مدارس ميکنند! اينها نمونه هائي از عملکرد ارتجاع بورژائي در پيشرفته ترين کشورهاي صنعتي است. در کشورهاي آسيائي و افريقائي، بويژه در خاورميانه و کشورهاي اسلامزده، که اين بازگشت به مذهب و قوم گرائي قرون وسطائي بيداد ميکند، بر اين عملکرد بجز توحش و جنايت عريان نام ديگري نميتوان نهاد. در برابر اين وضعيت طبقه کارگر بايد در پيشاپيش بشريت متمدن بلند شود و تمام جامعه را دنبال آلترناتيو خودش بکشد، تمام جامعه را و اين کار را ميتواند بکند، چون اين يک ضرورت عيني است.

بويژه در شرايط جهاني امروز بايد بر اين خصلت انساني و فراگير کمونيسم تاکيد گذاشت. کمونيستها همواره ميتوانند و بايد نماينده اعتراض همه بخشهاي جامعه به وضع موجود باشند و اين بويژه در شرايط حاضر که اثري از نيروها و احزاب دموکرات و حتي ليبرال اوايل قرن بجا نمانده بيش از هميشه صادق است. به وضعيت سياسي در ايران و در همه کشورها نگاه کنيد، آيا يک حزب دموکرات و يا ليبرالي که مثلاً بشود با کادتها مقايسه اش کرد، مشاهده ميکنيد؟ کجاست؟! طرف به خودش مي گويد چپ، مي گويد ليبرال، بعد مي رود کنار حسن نصرالله مي ايستد!

امروز نمي شود آزاديخواه بود، نمي شود بشر دوست بود و سوسياليست نبود. نمي شود. نداريم. متفکرش را بياوريد، فيلمسازش را بياوريد، حزب و شخصيت سياسي اش را به من نشان بدهيد، برويد جنبش هيپيستِ شبيهِ دهۀ شصت اش را بياوريد، کو؟ کجا هستند اينها؟ وجود خارجي ندارند. از مقابله با "گلوبال وارمينگ" گرفته تا در دفاع از حقوق زن و در دفاع از سکولاريسم و دفاع از حقوق و حرمت و هويت انسانها، در تمامي زمينه ها و عرصه ها همه جا بايد سوسياليستها بايستند .

آن جنبش چپي، مثل سوسيال دموکراسي اروپا، که بالاخره در دهه شصت و هفتاد ميلادي نوعي دولت رفاه، و نوعي ترقي خواهي را نمايندگي ميکرد، و کلا همه شاخه هاي چپي که نوعي آزاديخواهي و دفاع از حقوق انساني را نمايندگي ميکردند، تماما به آخر خط رسيده اند و همه چيز برعهده ما کمونيستهاي کارگري، قرار گرفته است. کدام حزب و نيروي ليبرال و يادموکراتي الان ايستاده و مي گويد که آدم، آدم است و نسبيت فرهنگي و مالتي کالچراليسم ارتجاعي است؟ چرا حقوق اجتماعي را زده ايد؟ چرا بيمه و بهداشت را زده ايد؟ کجا هستند اينها؟ همه شان حب نسبيت فرهنگي را قورت داده اند و چشم فروبستن به عملکرد ارتجاعي ترين نيروها و دولتهاي قومي و مذهبي را عين احترام به انسان و ليبراليسم ميدانند! همه چيز را به مکانيسمهاي بازار آزاد سپرده اند و دلشان را خوش کرده اند که بازار آزاد که راه بيافتد، همه چيز خوب ميشود!

انسان وانسانت در محور تخاصم طبقاتي در سطح جهاني
امروز بورژوازي جهاني رسما و علنا هويت واحد جهانشمول انسانها را نفي و انکار کرده است و انسانها را با مليت، رنگ پوست، مذهب و غيره و غيره، دسته بندي ميکند. بورژوازي جهاني حتي از جامعه مدني که زماني خود پرچم آنرا در برابر نظامهاي عشيرتي قرون وسطائي بدست داشت، عقب نشسته است. دولتها، شخصيتها و متفکرين و نهدهاي بوژوازي، با دستگاه هاي فکر سازي و مهندسي افکار شان، با متفکرين سياسي و فلسفي شان، در دولت و در اپوزيسيون به ميدان آمده و مي گويند انسانِ اجتماعي نداريم! خوشبختي و بدبختي انسانها را بر اساس فرهنگ و مذهب و مليتشان تعريف ميکنند و رسما و علنا هويت جهانشمول انساني را نفي و انکار ميکنند. و به اين ترتيب بطور عيني و واقعي دعواي طبقات، مقابله طبقه کارگر با بورژوازي در پايه اي ترين سطح حول مساله انسان و هويت انساني متمرکز شده است. وقتي ما اعلام ميکنيم "اساس سوسياليسم انسان است"، اين فقط تاکيد بر يک حکم آرماني و ايددولوژيک نيست، بلکه پاسخگوئي به يک مساله عاجل بشريت زمان ما است.

ما بايد ثابت کنيم که آدم ها گرسنه ميشوند، مهم نيست مذهب شان چيست. ما بايد ثابت کنيم که آدم ها با هم مي خندند و با هم گريه مي کنند، به يک شکل شاد و غمگين ميشوند، مهم نيست کجا بدنيا آمده و در گوش شان به چه زباني لالايي خوانده اند. بايد ثابت کنيم که آدم، آدم است. داروينيسم را نميتوانند انکار کنند (گرچه در اين زمينه هم مدام در حال تلاش اند) اما انسان اجتماعي را انکار ميکنند. ظاهراً بايد دوباره روسو و ولتر و غيره را به خاطرشان بياوريم. و بر حقوق شهروندان تاکيد کنيم. بيادشان بياوريم که يک قانون، يک کشور. يک جامعه، يک قانون ( که تازه ليبرال کانادايي اينرا از کمپين ما عليه قوانين شريعه ياد گرفته)! اين بديهيات را بايد برجسته کنيم. خودِ بورژوازي دعوا را به اينجا رسانده است و اتفاقاً به جايي رسانده که مارکس بر سرِ آن است. مارکسيسم بر سر آن است. دعوا را برده اند بر سر انسانيت. ما مي گوييم تازه اگر تمام حقوق شهروندي هم برسميت شناخته شود نهايتاً، هويت انسان در چنبرۀ طبقات نفي ميشود. ما ميخواهيم طبقات را بربيندازيم، از جامعه مدني فراتر برويم و به جامعه انساني برسيم. اما راه ما اين نيست که بايد يکي يکي حقوق شهروندي را احيا کنيم و بعد برسيم به نفي طبقات. بشريت را به مرگ گرفته اند، اما ما به تب راضي نميشويم. ما همه آزادي را ميخواهيم. و براي رسيدن به جامعه آزاد انساني بايد دست به ريشه برد. بايد چنبرۀ طبقاتي را نفي کرد تا تمام اين ساختمان ضد انساني فرو بريزد. راه ديگري نيست، يا طبقات را نفي مي کنيد و انسانيت را نجات ميدهيد و يا راه ديگري ندارد. با تأکيد ميگويم راه ديگري ندارد. " سوسياليسم يا بربريت". امروز تنها کسي ميتواند - در هر سطحي- از حرمت انساني دفاع کند که در برابر سرمايه و جامعه سرمايه داري بايستد. که از سوسياليسم، از بازگرداندن اختيار به انسان و از منزلت و معيشت انسانها دفاع کند.

جامعه اي که کمونيست کارگري ميخواهد بسازد، بر دفاع از حرمت انسانها بنا شده است. در جامعه سوسياليستي که ما ميخواهيم دست پينه بستۀ فرد را نگاه نميکنند تا به شوراها بپذيرند ش. ما اينکار را نمي کنيم. ما نمي توانيم از طبقات شروع کنيم و بعد اميدوار باشيم که در جامعه سوسياليستي مان، انسان آزاد شود. فرداي پيروزي، ما فقط " انسان " را برسميت مي شناسيم و از امروز براي " هويت انساني " مي جنگيم. انقلاب سوسياليستي ما ، انقلاب انساني است.

اجازه بدهيد براي اينکه درک بهتر و روشن تري از جوهر انقلاب سوسياليستي داشته باشيم نقل قولي از منصور حکمت که به نظر من اساس فراگير بودن سوسياليسم را به روشني نشان ميدهد در اينجا ذکرکنم:

« به نظر من ما حزب اکثريتيم. حزب همه کساني که از بيماريهاي قابل علاج نمرده اند حزب همه آنهائي هستيم که فکر ميکنند دنيا ميتواند يک جور ديگرباشد. ميتوانيم بعدا سر تاکتيک روش سياست راه آينده راه گذشته با هم جر و بحث کنيم ولي يک چيزي را به نظر من بايد اينجا تثبيت کنيم و آن اينکه کمونيسم يعني بشريت، بشريت يعني کمونيسم. به نظر من اين معادله هست پشت وجودما، پشت کار هر روزه ما، پشت خسته نشدن آدمهائي که بابت اين کارشان حتي تحت سرکوب اند.
...
اگر انسانيت در وجود کسي هست به نظر من سوسياليسم در وجودش هست. و اين سرمايه اصلي ما است. براي همين ما فکر ميکنيم آينده مال ما است. .. براي اينکه ما خوانائي داريم با آن چيزي که ميشود به آن گفت ذات بشر- شايد کلمه خوبي نيست- ميشود به آن گفت آرمانهاي بشر وقتي کسي اسلحه روي شقيقه اش نگذاشته باشد. هر بشري در آسايش و آرامش بتواند فکر کند همان چيزهائي را براي همنوعش ميخواهد که حزب کمونيست ميخواهد".
از سخنراني در گوتنبرگ سوئد، اکتبر ۱۹۹۹
"من فکر ميکنم ما شانس داريم [پيروز شويم] براي اينکه اکثريت عظيم مردم در جهان کمونيست هستند و خودشان نميدانند. من فکر مي کنم زيپ پوست هر انسان منصفي را بکشيد و باز کنيد يک کمونيست بلشويک مي خواهد از آن بيرون بيايد. در وجود تک تک ما، کمونيست هاي پُر حرارتي نهفته است که ميخواهد از اين قالب بيرون بزند، از قالب هايي که هيچکدام اش در بدو تولد همراه ما نبوده اند. هيچکدام اش. قالب نژادي، قالب مذهبي، قالب ملي، قالب قومي، قالب سني، قالب جنسيتي. هيچکدام از اينها هويت ما را در بدو تولد مان شکل نداده اند. من معتقدم سوسياليستِ دروني ما، آن آدم سوسياليستي است که داخل پوست و جلد ما زير بار اين هويت هايي که برايش در طول زندگي تراشيده اند و در فضا هست، خفه ميشود. شما مي بينيد و حس اش مي کنيد که هست. [اين ماهيت سوسياليستي] زير بار اينها مدفون است و يکي از کارهايي که يک حزب کمونيستي بايد بکند اين است که اين هويت ها را کنار بزند و آن آدم سوسياليستي را که توي وجود اکثريت ما است را پيدا کند و بيرون بکشد. لا اَقل آن عده اي از ما که آدم هاي منصفي هستيم. به نظر من فقط کافي است منصف باشيم تا اگر اينجا را بکاويم يک سوسياليست در آن پيدا کنيم. فقط کافي است منصف باشيم. من کاري به آدمهايي که نفع پرستي شخصي‌شان آنقدر قوي است که حتي منصف نيستند، ندارم. اما اگر يک نفر، حتي يکروز در برابر يک واقعه در زندگيش انصاف به خرج داده باشد به نظر من اگر وسايل حفاري بياوريم و بکاويم داخل آن آدم يک کمونيست پيدا ميکنيم.
وقتي مي زنيم زير دگم ها، مي زنيم زير بار خرافات، اين مائيم که داريم مي پيونديم به آن بستر اصلي بشريت و آن کسي که نشسته و کمونيسم اش از اينجا ناشي ميشود که بنظر او مرکز استان لرستان نبايد خرم آباد باشد، بايد بروجرد باشد، يا چرا ايران ذوب آهن ندارد يا چرا ما ايراني ها نمي توانيم سينماي خودمان را بگردانيم يا ما بايد روش ها و فرهنگ خودمان را داشته باشيم، آن کس است که محکوم و منزوي است، توي حاشيه است. ما داريم با آن احساس بشريت تماس مي گيريم، با آن انسانيت عمومي که پشت همۀ اين خرافات ما هست. اينکه خودمان را مي توانيم بگذاريم جاي همديگر، اينکه بطور مساوي من ميتوانم شما باشم و شما ميتوانيد من باشيد، من ميتوانم درد تو را بفهمم، تو ميتواني درد مرا بفهمي، اين، سوسياليسم است".
از سخنراني در استکهلم، مارس ۲۰۰۰

اين تعريف و درک حزب ما از سوسياليسم است و وقتي از سازماندهي انقلاب سوسياليستي صحبت ميکنيم ميخواهيم با اين هويت سوسياليستي و احساس بشري که "زير پوست" همه انسانها است تماس بگيريم و به نيروي خود اين انسانها آن آدم سوسياليستي که "در وجود اکثريت آدمهاست" را آزاد کنيم.

سخني با مدعيان: انقلاب سوسياليستي را ببينيد!
جامعه ايران، بيش از هر چيز آبستن انقلاب سوسياليستي است، چون تشنه آزادي انسان است. چون در جامعه ايران، انسانها مي بينند، و با تمام وجودشان حس ميکنند که هويت انساني شان دارد خُرد ميشود. جوان، دانشجو، کارگر، زن توقع و انتظاري بسيار بيشتر از زندگي اي دارد که جمهوري اسلامي به همه تحميل کرده است. جامعه دارد از هويت انساني خودش دفاع ميکند. عکس هاي اعتراض دانشجويان پلي تکنيک را ببينيد، خيال مي کنيد اول ماه مه در ميدان سرخ است. بَنِرهاي سرخ نمي گذارند پشت را ببينيد. شعارها را که ميخوانيد، آزادي و برابري، زنده باد جنبش آزادي زن، اعلام همبستگي با جنبش کارگري، زنداني سياسي بايد آزاد گردد، سوسياليسم يا بربريت و همه با بَنر سرخ. اين از کجا آمده است؟ اين تظاهرات حزبي نيست، رعدي هم در آسمان بي ابر نيست. اين يک جنبش اجتماعي است که جلو آمده و فضا را گرفته است. و ما براي ايجاد اين شرايط و قدرتگيري اين جنبش با تمام امکاناتمان جنگيده ايم. اين جنبش ما است که فضاي اعتراض را چپ راديکال و انساني کرده است. مسئله را صريح و مستقيم برده است بر سر حرمت و هويت انساني و وقتي در جامعه اي مسئله انسان شد، راه حل، سوسياليسم است. راه حل ديگري نيست. جامعه در آستانه انقلاب سوسياليستي است و کسي که اين را نبيند از واقعيات شرايط سياسي ايران فرسنگها فاصله دارد.

مدعيان ما، جدا شدگان از حزب ما که اسم کمونيسم کارگري را هم يدک ميکشند متاسفانه اين واقعيات را نمي بينند. رنگ سرخ را نمي بينند، کور رنگ اند. نمي بينند که در جامعه ايران جدال طبقات بر سر چيست. با ما چانه ميزنند که جنبش سرنگوني انقلاب نيست! که شعارهاي سوسياليستي مردم قبول نيست، سوسياليسم ما نيست! که راست دست بالا را دارد وکارگران بايد کلاهشان را بچسبند! واقعا جاي تاسف است.

من اصلاً اينطور فرض ميکنم که همه اين دوستان ما وهمه چپ هاي ايران و دنيا عاشق سوسياليسم اند، در اين فعلاً شک نکنيم. ما، کمونيستهائي هستيم که که الآن سه دهه، و در سن من چهار دهه، است که داريم براي سوسياليسم مي جنگيم، داريم مبارزه ميکنيم که سوسياليسم بيايد، و حالا بيش از يک سال است با اين واقعيت روبروئيم که در جامعه، در اعتراضات مردم يک تجمع در ميان، سرود انترناسيونال خوانده ميشود و پرچم سرخ آزادي و برابري و سوسياليسم يا بربريت بلند ميشود. کمونيستهاي نسل ما بايد به چه نتيجه اي برسند؟ اين که اين سوسياليسم و انقلاب ما نيست؟! نه دوستان، ما حزب خودمان و سي سال مبارزه خودمان را جدي ميگيريم. اين انقلاب ما است که در جلوي چشمان همه شکل ميگيرد. ما اعلام ميکنيم که ايران در آستانه انقلاب سوسياليستي است. و هيچ زمان شرايط تا به اين حد براي شکل گيري يک انقلاب سوسياليستي آماده نبوده است. اين انقلاب بردوش جنبش ما در حال ساخته شدن است.

منصور حکمت در جايي گفته است که انقلاب رعد است و دوستان به اين نتيجه ميرسند که مبارزاتي که در روي زمين جاري است ربطي به اين رعد آسماني ندارد! در نظر آنها، جنبش سرنگوني طبق تعريف انقلاب نيست و اگر هم باشد سوسياليستي نيست ــ حالا ديگر متفکران عظيم الشأنشان مي گويند که اين جنبش سرنگوني حتي اگر پيروز هم شود، انقلاب دموکراتيک است! جالب است. بعد از يک عمر طبقه کارگر توانسته است مُهر سرود انترناسيونال اش را بجاي "اي ايران" و " مرغ سحر " و غيره، روي جنبش هاي اعتراضي بکوبد و آنوقت کسي که سوسياليسم اش را از کتاب ياد گرفته است، سوسياليسم در خيابان را نمي شناسد! اين سرود انترناسيونال سرود ما است اگر مال شما نيست، متأسفم! سوسياليسم يا بربريت شعار ما است. مبارزۀ کارگران هفت تپه مبارزۀ ما است. مبارزۀ زنداني سياسي، مبارزۀ ما است. و همه اينها، مدعيان ما هر چه بگويند به اين معنا است که کمونيسم کارگري ميدان را از دست جنبشهاي راست، از دست ملي اسلاميون و سلطنت طلبان گرفته است. امروز جنبش ما است که به اميد و آرزو و انتظارات و توقعات مردم شکل ميدهد. بقول منصور حکمت، انتظارات را ميشود پايين نگه داشت ولي اگر انتظارات در جامعه اي بالا رفت، ديگر نمي توان آنرا تنزل داد. انتظارات را در جامعه جنبش ما تعيين مي کند. ميبخشيد آقايان و خانمهاي اسلام دگر انديش! دوره تان تمام شد. چپِ منتظر دولت ائتلافي بعد از فروپاشي! دورۀ شما هم تمام شد. اين حزب، حزب منتظر انقلاب نيست، حزب سازندۀ انقلاب است. ما داريم ابرها را متراکم مي کنيم. ما داريم انقلاب سوسياليستي را مي آوريم. قبل از هر چيز به اين دليل که مسئله اصلي، جنگ بين طبقات و همه جنبش ها در ايران، " انسان " است. اين مِتر را ما بدست جامعه داده ايم و کسي نمي تواند اَز او پَس بگيرد. ما، جامعه را بُرده ايم سر دفاع از حقوق کودک. دعوا را برده ايم بر سر منزلت، معيشت. اين جدال را بُرده ايم بر سر سوسياليسم يا بربريت. بر سر اينکه آدم، آدم است. ميخواهد آزاد و برابر باشد. اين جنبش ما است و ديگر درد کسي اينکه صنعت نداريم، نوکر آمريکاييم، آمريکا کودتا کرد، فرهنگ خودمان وغيره نيست. اين بساط تمام شد.

براي آنکه ببينيد در اعماق جامعه چه ميگذرد بايد حرکت هاي اعتراضي را نگاه کنيد. ايران مانند فرانسه، هلند يا بلژيک و ايتاليا نيست که بتوانيم پرسشنامه پُست کنيم که چپ را مي خواهيد يا راست را. بالاخره بايد حرکت هاي اعتراضي را ديد و پيشکسوتان جامعه با حرکتهاي اعتراضي شان روشن و شفاف اعلام کرده اند که چپ، چپ کمونيسم کارگري، را انتخاب کرده اند. به اين دلايل است که مي گوئيم هيچ جامعه اي مثل ايران امروز آمادۀ انقلاب سوسياليستي نبوده است. دوستان ما هم يا اين واقيعات را مي بينند و يا تماما به تحولات سياسي در جامعه بيربط ميشوند. اميدوارم شق اول اتفاق بيافتد.

رابطه جنبش سرنگوني با اعتراضات جاري
بنظر من، جنبش سرنگوني از جنبش هاي اعتراضي موجود جدا نيست. جنبش هاي اعتراضي را که ديگر فکر نمي کنم کسي بتواند انکارشان کند، مگر آنکه رابطه اش با دنيا و سياست تماما قطع شده باشد. جنبش دانشجويي که اعتراضات اش در اين يکماه اخير بارها اتفاق افتاده، در دانشگاه، مقابل احمدي نژاد و در پلي تکنيک و همه جا، همچنان ادامه دارد. جنبش دفاع از حقوق کودک که در روز جهاني کودک امسال بنا بر گزارشات در پنجاه و دو شهر تجمعاتش اش را بر پا کرد. جنبش کارگران، اعتصاب هفت تپه و ده ها اعتصاب ديگر، همه، جنبش هاي اعتراضي هستند و کسي نميتواند وجود اينها را انکار کند. جمهوري اسلامي از يک طرف به جرثقيل مي بندد و از آن طرف هم جنبش هاي اعتراضي بلند ميشوند و حرف شان را مي زنند.

سؤال اينجاست که آيا اين جنبش ها سرنگوني طلبانه اند؟ پاسخ من به اين سئوال مثبت است. به عقيده من اين جنبش هاي اعتراضي از نظر مضمون و خصلت خودشان عليه کليت رژيم اند و دلايل متعددي براي اين امر وجود دارد. اولين دليل اين است که حکومت مستقيماً با اين جنبش ها برخورد ميکند. مي زند، دستگير و سرکوب ميکند. هر حرکتي را، حتي اگر بر سر ساعات اياب و ذهاب فلان کارخانه باشد، با نيروهاي سرکوبگر اش، با کميته چيها و شوراهاي اسلامي و لباس شخصي ها با آن برخورد ميکند و به اين ترتيب هر حرکتي را در واقع سياسي ميکند. اين يک دليل است. دوم و دليل مهمتراينکه اين جنبش ها، مطالبات و خواسته هايي را مطرح مي کنند که جمهوري اسلامي، قادر به تأمين آنها نيست و اگر تأمين بکند، حکم سرنگوني خودش را صادر کرده است( و علت تحمل ناپذيري و سرکوبگريهاي رژيم نيز در واقع همين است).

اجازه بدهيد براي روشن تر شدن موضوع سه يا چهار مورد از اين جنبش هاي را در نظر بگيريم. اولين نمونه جنبش عليه حجاب است. آيا کسي هست که شک داشته باشد اگر زنان بتوانند همين حق ساده، حق پوشش را ( چون ادعا مي کنند که اين جنبش بر سر پوشش است و در نتيجه سر آزادي نيست و سر سرنگوني هم که اصلاً نيست ) بدست بياورند جمهوري اسلامي حتي تا دو هفته بعد دوام نمي آورد؟! خود حکومتي ها بهتر از همه ميدانند که بدون حجاب نميمانند و زنان "بد حجاب" هم خوب اين را ميدانند. عمر اين رژيم بمعناي تحت اللغوي کلمه به يک مو بند است، منتهي به موي زنان! بنابراين، اينطور نيست که گفته شود يک جنبش مطالباتي بر سر حجاب داريم، يک حرکت مطالباتي که فوق اش ميشود جزئي از حقوق زن و نه حتي همه آزادي زن! اين ديدگاهي بسيار سطحي است. شرايطي هست که يک مساله خاص و به ظاهر کوچک تبلور يک مساله مهم و محوري در جامعه ميشود. مساله حجاب در جمهوري اسلامي اين نقش را پيدا کرده است. حجاب امروز به سمبل و نماد تمام ستم کِشي زن و حتي کل اختناق اسلامي بدل شده است و اگر زن در ايران حجاب را بردارد، ديگر شوونيسمِ و ناسيوناليسمِ ايراني هم نمي تواند بر سرش داد بکشد. همه شان را زده است. و در يک سطح عمومي تر حجاب سياه اختناق را از سر کل جامعه به کنار زده است. جنبش عليه حجاب اين نقش را دارد و اين حرکت شروع شده است.

نمونه ديگرجنبش سکولاريستي و خواست جدائي مذهب از دولت است. فکر نمي کنم کسي اين تصور را داشته باشد که مذهب از حکومت جدا ميشود و جمهوري اسلامي هم مي ماند! همين جنبشِ عليه مذهب چنان قوي و ريشه دار است که امروز آيت الله منتظري و امام جمعه تبريز هم از جدائي مذهب از سياست دم ميزنند . آنها هم سکولار شده اند، منتها البته براي اينکه "دين مبين اسلام" و يا در واقع کار و کاسبي آبا اجداديشان را از زير دست و پاي مردم نجات بدهند. اين هم بالاخره فُرم آخوندي جنبش سکولاريستي است! نمونه ديگر جنبش عليه اعدام است. کسي هست فکر کند که جمهوري اسلامي ميتواند اعدام را متوقف کند و سر پا بماند؟ در مورد جنبش براي آزادي زندانيان سياسي و يا جنبش براي انحلال شوراهاي اسلامي و ايجاد تشکلهاي مستقل کارگري هم عينا همين موضوع صادق است. روشن است که اين جنبش ها، همه، فُرم ديگري از سرنگوني اند. همه اينها در مضمون و خصلت خود سرنگوني طلبانه هستند و هم مردم و هم حکومت اين را خوب ميدانند.

اکنون اجازه بدهيد به رابطه اين جنبشها با انقلاب نيز بپردازيم، گرچه فکر ميکنم با اين توضيحات اين رابطه روشن باشد.

به نظر من جنبشهاي جاري بخاطر منطق خودشان و روندي که طي ميکنند زمينه هاي انقلاب را فراهم ميکنند. اين منطقي که مي گويم، چيست؟ اين منطق که "ما از خواستهاي مشخص خود کوتاه نمي آئيم، اگر رژيم نميتواند اين خواستها را بدهد، گورش را گم کند!" اين يعني محاصره و به عقب راندن رژيم از جانب جنبشهاي اعتراضي بخشهاي مختلف مردم که گرچه هر يک خود به تنهائي خواست سرنگوني رژيم را مستقيما اعلام نميکنند ( يا بهترست بگويم هنوز اعلام نميکنند) اما تحقق خواستهايشان عملا معنائي جز سرنگوني حکومت ندارد. تداوم و پيشروي اين جنبشها نا گزير آنها را به حرکت متحد و پيوسته اي براي سرنگوني حکومت سوق ميدهد. اين منطق دروني و روند ناگزير جنبشهاي اعتراضي مردم است.

اين ويژگي جنبشهاي اعتراضي در عين حال خصوصيات ويژه انقلابي که پيش رو داريم را نيز بيان ميکند. در واقع جنبشهاي اعتراضي جاري، اين ابرهائي که در فضاي سياسي ايران متراکم ميشوند، خصوصيات طوفاني که در راه است را با خود حمل ميکنند.

جنبشهاي اعتراضي و جنبش سرنگوني جاري جنبش کساني که فقط " کله شان بوي قُرمه سبزي" ميدهد نيست ، که نود ونه درصد جنبش اپوزيسيون زمان شاه چنين بود. جنبشهاي جاري حامل و بيانگر يک نقد عميق انساني به حکومت و به کل نظم موجود هستند. نقد و اعتراض آنها متعين و انساني و سوسياليستي است. کارگراني که براي تامين شغلي و حق آزادي تشکل و اضافه دستمزد و در يک کلام براي "معيشت و منزلت" اعتصاب و مبارزه ميکنند، جواني که فعال جنبش خلاصي فرهنگي است و دانشجويي که خواهان آزادي و برابري است، زني که با بدحجابي به جنگ آپارتايد جنسي ميرود، زنداني سياسي که عليه مجازات اعدام فراخوان جهاني ميدهد و همه کساني که "انترناسيونال" را به سرود اعتراضشان تبديل کرده اند، همه بخوبي ميدانند به چه اعتراض دارند و چه ميخواهند. آماج حمله مشترک اين جنبشها جمهوري اسلامي است و منطق عملي و مستتر در آنها اينست که حکومتي که قادر به تحقق خواستهاي ما نباشد بايد برود. انقلابي که در ايران شکل مي گيرد، به نظر من از نظر شکل و مضمونش، ارتقاء اين جنبش هاست. ارتقاء شان به چه چيز؟ ارتقا ناگزير نقد اين جنبشها به سرنگوني حکومت.

اين پيوستگي بين جنبشهاي اعتراضي جاري و انقلابي که در راه است بيانگر آنست که شکل محتمل اين انقلاب شورش هاي خودبخودي شهري يا جنگ داخلي نخواهد بود. انقلاب آتي در ايران، يک حرکت انفجاري و خودبخودي نيست، بلکه يک شکل متعين و سازمان يافته دارد. انقلابي که ميداند به چه اعتراض دارد و براي چه ميجنگد.

انقلاب آتي انقلابي است علني، رو باز، رو در رو که با قدرت جمعيت و با قدرت اعتصابات کارگري و با قدرت تظاهرات وسيع بورژوازي را خُرد ميکند. اين جمعيت از کجا مي آيد؟ از اعتراضات متعددي که مدتها بر سر خواسته هاي معين انساني وآزاديخواهانه خود جنگيده اند و به نتيجه اي نرسيده اند. از جوهر و خصلت انساني اين مبارزات و نقد و اعتراض عميقي که از هم اکنون نمايندگي ميکنند. آنچه در برابر چشمان ما ميگذرد اعلام ميکند انقلاب آتي در ايران، يک انقلاب انساني است؛ نقد اجتماعي وضعيت موجود از زاويه سوسياليسمي است که اساس اش را انسان و بازگردندان اختيار به انسان تشکيل ميدهد.

اين انقلاب، با شعار زنده باد انسان و انسانيت به خيابان مي آيد همانطور که از هم اکنون پيشکسوتانش شعار "يک کره زمين يک انسان" و "يک نژاد آنهم نژاد انساني" را بلند کرده اند. اين انقلاب، با شعارها، انگيزه ها و آرمان ها ي انساني بميدان مي آيد و اين افق را از جنبش کارگري، از کمونيسم کارگري گرفته است. به همه اين دلايل، اين انقلاب روشن و شفاف است، کوبنده است، رو در رو است، متشکل است، ميليوني است و با قدرت جمعيت بورژوازي را سرنگون ميکند. با قدرت تظاهرات و اعتصابات وسيع بورژوازي را کنار مي زند. اين انقلاب، بسيار زودتر از انقلاب پنجاه وهفت، بدنۀ ارتش را با خود همراه خواهد داشت و ميان بالايي ها هزار و يک دعوا براه خواهد انداخت.
جامعه ايران يکي از اساسي ترين و عميق ترين و زيرو رو کننده ترين تحولات سياسي دوران معاصر را در مقابل خود داد. بايد با تمام قوا به استقبال اين تحول رفت.

نقش رهبري حزب
وقتي ميگويم انقلاب آتي اين خصوصيات را خواهد داشت طبعا از امکان و احتمال شکل گيري چنين انقلابي صحبت ميکنم. زمينه هاي عيني و اجتماعي اي که في الحال وجود دارد و همانطور که به تفصيل توضيح دادم مهمترين شاخص آن تفوق اجتماعي چپ کمونيسم کارگري بر فضاي اعتراضي در جامعه است. اين شرايط امکان بروز يک انقلاب سوسياليستي را فراهم کرده است، اما اينکه عملا و واقعا اين انقلاب رخ بدهد ديگر تماما بر عملکرد و پراتيک حزب ما بستگي دارد.

پيشبرد و ارتقاي اين شرايط به يک انقلاب بالفعل مشخصا مستلزم تامين رهبري حزب بر جنبش سرنگوني است. کليد اين رهبري در يک مقياس اجتماعي، همانطور که بارها تاکيد کرده ايم تعميق و راديکاليزه کردن نقد و اعتراض مردم ( نقد مشخص جنبشهاي اعتراضي هر يک در عرصه و حيطه معين خود) به يک نقد و اعتراض سوسياليستي به کل حکومت و نظام موجود است. اين سياستي است که منصور حکمت آنرا تعميق "نه" مردم ناميد.

بنظر من تعميق اين "نه "، يعني طبقاتي کردن اين " نه"، کارگري و سوسياليستي کردن اين " نه ". اينکه هرکس چه نقدي دارد و چه چيز را نمي خواهد، بستگي به اين دارد که از چه طبقه اي دفاع ميکند. وقتي از سرنگوني صحبت ميکنيم منظورمان چيست؟ منظورمان از آزادي چيست؟ اگر کسي پارلمان و انتخابات چهار سال يکبار بخواهد و اعتراض اش هم اين باشد که در انتخابات تقلب شده است و يا حداکثر چرا دار و دسته مرا در انتخابات راه نميدهند، اين "نهِ" دوم خردادي ها به اختناق است و تعبير ملي- مذهبي از آزادي است. اما طبقه کارگر مي خواهد مردم مستقيماً در سرنوشت خودشان دخالت کنند. حکومت بايد شورائي باشد و مردم بايد بتوانند هر موقع ميخواهند مسئولين را عزل و يا نصب کنند.
"نه" طبقاتي کارگري به مساله بي حقوقي زن، به مذهب و دخالت مذهب در دولت و سيستم آموزشي، به اختناق و فقدان آزاديهاي سياسي ومدني، به ناسيوناليسم وقومي گرائي و غيره نيز به همين ترتيب از اعتراضات نيم بند و الکن اپوزيسيون بورژوائي از پايه متمايز است. بايد جامعه را حول اين پرچم اعتراض و نقد کارگري بسيج کرد. اين هم کليد تامين رهبري جنبش سرنگوني و هم در نتيجه تضمين سوسياليستي بودن انقلابي است که در جامعه شکل خواهد گرفت.

در اينجا بايد اين را نيز تاکيد کنم که مساله تامين رهبري حزب بر جنبش سرنگوني امري سياه و سفيد نيست که يک شبه حاصل شود. نميشود يک روز صبح رهبر شد و تا شب قبل اش رهبر نبود! روشن است که تامين رهبري حزب نيز مثل هر تحول سياسي و اجتماعي ديگري يک روند است، يک پروسه است. من مي گويم ما از ديروز رهبرتريم و فردا بيشتر اين نقش را ايفا خواهيم کرد. موقعيت امروز حزب در رابطه با جنبش هاي اعتراضي، در رابطه با جامعه، با توجه توده اي شدن بسياري از شعارها و سياستهايش، با توجه با نفوذ و محبوبيت اش، نشان مي دهد که ما مثلاً نسبت به يکسال پيش صدها قدم به رهبري نزديکتريم و بي شک اگر سياستهايمان را بخوبي به پيش ببريم سه ماه بعد نيز از امروز بيشتر رهبر خواهيم بود. اين يک روند است، يک پروسه است. روشن است که در مقطعي اين روند بايد يک تحول کيفي بکند، يک جايي بايد حزب بتواند اعتصابات و تظاهرات توده اي سازمان بدهد و فرابخواند، ولي اين يک شبه از آسمان نازل نمي شود. راهش هم فقط تبليغ ترويج سازماندهي نيست. بايد اتفاقات اي بوقوع بپيوندد که بتواند مُهر اسم حزب را با يک تحولات سياسي و اجتماعي معيني عجين بکند. و تا کنون ما از اين نمونه ها داشته ايم. کنفرانس برلين يکي از اينها بود. ايفاي نقش حزب در جريان اعتصاب کارگران واحد نيز همين طور. موفقيتهاي اجتماعي کمپينهاي حزبي نيز عامل موثر ديگري در متحقق کردن امر رهبري حزب است. در اين زمينه نيز مثالهاي متعددي ميتوان زد و من فقط به نجات جان افراد متعددي از مجازات اعدام و سنگسار، به شکست کشاندن دادگاههاي شريعه در کانادا، پيشرويهاي کمپين اکس مسلم در آلمان و اروپا، و يا انتخاب رفقا مريم نمازي و مينا احدي بعنوان سکولار سال از جانب انجمن سکولاريستهاي انگليس اشاره ميکنم.

به نظر من اين نوع فعاليتها و دخالتگريهاي اجتماعي کليد تامين رهبري حزب است. ما بايد در ابعاد عظيم و " بيگ بَنگي " کار کنيم. صرف کار روتين و روزمره جواب اين دنيا را نمي دهد. جنبش ما جاي ديگري است. منظورم اين نيست که تبليغ و ترويج و سازماندهي روتين را تعطيل کنيم. منظورم اکتفا نکردن به وظايف روتين است. بايد تصميمات بزرگ گرفت و حرکت هاي اجتماعي کرد و اينها است که حزب را جلو مي برد. اگر حزب ما در جامعه هست ( که تا حد زيادي هست ) بخاطر اينطور حرکات اجتماعي ماست. نفس اينکه اين حزب تلويزيون بيست و چهار ساعته دارد، به همان اندازه مهم است که در آن تلويزيون چه مي گويد. اين نوع اقدامات و فعاليتها همانطور که منصور حکمت در بحث درخشان حزب و جامعه بروشني نشان داد است، مبنا و اساس انتخاب شدن اجتماعي حزبي بوسيله کارگران و توده مردم و پيش شرط امر تامين رهبري حزب بر انقلاب است.

نکته ديگر اينکه بنظر من رهبري بر جنبش اعتراضي امروز، کليد رهبري و ساختن انقلاب آتي است. اينها از هم جدا شدني نيستند. من نمي توانم تصور کنم که کسي در اين جنبش هاي اعتراضي، کلاه اش ــ البته کلاه خودش، نه کلاه کارگران!- پسِ معرکه باشد و بعد، فکر کند ميخواهد و ميتواند رهبر يک انقلاب شود. چنين چيزي ممکن نيست. چرا جامعه بايد به فرمان شما اعتصاب عمومي کند اگر هنوز دو تا اعتصاب غير عمومي را نتوانسته ايد رهبري کنيد؟! معناي مشخص استفاده از ماتريال موجود براي شکل دهي انقلاب سوسياليستي، دخالتگري و تاثيرگذاري در مبارزات جاري است. براي حزب ما سوسياليسم همين امروز به اين معني است. سوسياليسم و انقلاب سوسياليستي يک هديه آسماني نيست، يک تحول واقعي سياسي و اجتماعي است که بايد از همين امروز و با استقاه از ماتريالي که همين امروز جامعه فراهم کرده است، دست اندرکار ساختن آن شد.

موخره
رفقا ما هنوز نبرد نهائي را نبرده ايم اما از رودخانه ها رد شده ايم، قله هائي را فتح کرده ايم. تپه ها را پشت سر گذاشته ايم و سنگرهائي را گرفته ايم. لزومي ندارد ليست اين پيشرويها را در مقابل تان بگذارم، خودتان بهتر از من ميدانيد. در نتيجه اين پيشرويها جنبش سرنگوني امروز چپ تر و سوسياليستي تر است. شعارهاي ما بيشتر در دهانها است و توجه ها بيشتر و بيشتر به حزب معطوف ميشود. دشمن ما فقط جمهوري اسلامي نيست. جمهوري اسلامي، حکومتِ طبقه اي است که يک سَرش در لوس آنجلس است، يک سرش در کابينه خود احمدي تژاد و يک سَرش در اپوزيسيون اسلامي و پررو رژيمي اين حکومت. اين جنبشهاي بورژوائي در مقابل ما هستند. ملي- اسلاميون، سلطنت طلبان و ناسيوناليسم قومي که نوزاد خلفِ نظم نوين جهاني است و تازه به ميدان آمده است. ما با اين جنبش ها مدام درگير هستيم. ما در مقابله با همه اينها سنگر به سنگر جنگيده ايم و بجلو آمده ايم. مهمترين حاصل اين پيشروي مقبوليت اجتماعي يافتن افق انقلاب است.

وقتي جامعه از دوم خرداد رد شد، يک افق، يک راه حل، يک آلترناتيو کنار رفت و افق و آلترناتيوي که حزب ما آنرا نمايندگي ميکرد، افق انقلاب و سوسياليسم در جامعه جا باز کرد. و اين ما را يک گام عظيم به انقلاب سوسياليستي نزديک تر کرده است. نميشد انقلاب سوسياليستي کرد در حاليکه فرهنگ اعتراضي را جنبش هاي ديگري در جامعه رقم مي زدند. امروز پارادايم اعتراض در جامعه پارادايم چپ است، چپ نوع کمونيسم کارگري.

جنبش ما، جنبش کمونيسم کارگري، جنبش انسانيت، يک نبرد عظيم را بُرد و يک دورۀ تاريخي را براي هميشه در تاريخ مبارزات طبقاتي در ايران بَست. جنبش ملي اسلامي و شکوه و شکايتهاي خرده بورژوائي زير علم چپ، از کمونيسم کارگري، از سوسياليسم انساني مارکس و منصور حکمت، شکست خورد واگر هنوز در صحنه سياست هست، کاملا رسوا وافشا شده وحاشيه اي است . آخرين نِق نِق هايش را در دوم خرداد زد و پرونده اش بسته شد. ما يک دورۀ تاريخي را بستيم. کسي نمي تواند اين دستاورد را از ما پَس بگيرد. اين بُرد ماست و بايد بر آن متکي شد و از آن فراتر رفت. از اين فقط مي شود جلو تر رفت. بگذاريد بقيه قُر بزنند، نِق بزنند، مقولات شان را بازسازي کنند، به اتفاقات رجوع کنند، برگردند و به ما حمله کنند. ما و مردم ايران دست اندر کار برپائي يک تحول اجتماعي عظيم هستيم. اميدوارم هرکس خود را چپ ميداند نيز به اين حرکت ملحق شود.
متشکرم. *

No comments: