با ما تماس بگیریدو نظرات خود را برای ما بفرستید....kian.azar@gmail.com برای ایجاد یک دنیای شاد،انسانی ،مرفه و برابر باید همه خواستاران آن تلاش کنند تا ایجاد آن میسر شود،بیایید با هم برای ایجاد آن تلاش و مبارزه کنیم

Tuesday, September 30, 2008

سوسیالیسم همین امروز، دولت بعنوان ارگان مبارزه طبقاتی و...

منصور حکمت

(یک توضیح: در ادامه بحث در باره "ارکان عقیدتی کمونیسم کارگری"، منصور حکمت به نکات متعددی می پردازد. از جمله در این شماره نکات او در مورد آلترناتیو پیشنهادی ما، دیکتاتوری پرولتاریا، سوسیالیسم همین امروز، مختصات حکومت کارگری، بحث بسیار مهم جایگاه دولت بعنوان ابزار مبارزه طبقاتی که جوهر اصلی دیدگاه ما نسبت به قدرت سیاسی است، رابطه بین انقلاب و اصلاحات، نحوه برخورد به جنبش های اعتراضی و برای رفع تبعیض را میخوانید. در ادامه این بحث که هفته آینده خواهیم آورد نکات دیگری مورد اشاره منصور حکمت قرار میگیرد از جمله جایگاه اومانیسم و انسانگرایی برای ما ، آزادی فرد، مقوله حق، تصویر خاکستری از سوسیالیسم، تاکتیک و استراتژی، در باره مقوله سازش، ما و مدرنیسم، روابط درون حزبی و غیره.
همانطور که در دو سه شماره گذشته شاهد بوده اید اینجا منصور حکمت دارد میکوشد چهارچوبه فکری کمونیسم کارگری را حتی الامکان یکجا و خلاصه وار ارائه دهد تا نقطه شروعی برای آشنایی همه جانبه تر با مبانی فکری کمونیسم کارگری باشد. هرچند هنوز مقولات و نکات زیادی هست که بقول خود او خارج از لیست این سمینار قرار میگیرد.
این مباحث در جلسه دوم از سمینار دوم مبانی کمونیسم کارگری که در ژانویه 2001 برگزار گردید ارائه شده است. امیدواریم که هفته دیگر قسمت پایانی این سمینار را پیاده و چاپ کنیم. همچنانکه هفته های قبل نیز تاکید کرده ایم ما کوشیده ایم حتی الامکان به اصل بحث شفاهی وفادار بمانیم و تنها وقتی آوردن عین بیان شفاهی بصورت متن کتبی سوء تفاهم ایجاد میکند یا متن کتبی را نامفهوم میکند ما انشاء جملات را تغییر داده ایم. هرجا کلمه یا عبارتی را اضافه کرده ایم آنرا در پرانتز قرار داده ایم. سوء تیترها و تیتر فوق انتخاب ما است. جوانان کمونیست.)

سمینار دوم مبانی کمونیسم کارگری ژانویه 2001
"ارکان اعتقادی کمونیسم کارگری" – ادامه بحث


راجع به متد ما در فعالیت سیاسی و متد ما در تبیین مارکسیسم، و همینطور راجع به نقدمان به جامعه سرمایه داری صحبت کردیم. یک جزء دیگر هویت ما از نظر عقیدتی بحث آلترناتیوی است که مطرح میکنیم. این مستقیما به بحثی که در مورد نقد (ما از جامعه حاضر) گفتم ربط پیدا میکند. در نتیجه زیاد روی آن مکث نمی کنم تا بتوانیم به نکات دیگر برسیم.

سوسیالیسم همین امروز

بهر حال آلترناتیو اجتماعی و اقتصادی که مطرح میکنیم، آلترناتیو سیاسی که مطرح میکنیم، ربط مستقیمی دارد با انتقادی که به جامعه موجود داریم. آن چیزی که میخواهیم عوض کنیم را بر طبق آن نقدی که داریم عوض میکنیم. در نتیجه سوسیالیسم در تببین ما مستقیما ربط دارد به لغو کارمزدی، لغو مالکیت خصوصی، و یک جامعه ای که در آن تفکیک طبقاتی نباشد. این فرق دارد با "دولت گرایی اقتصادی"، فرق دارد با "اقتصاد برنامه ریزی شده"، فرق دارد با "دولت رفاه". که هرکدام از اینها میتواند موضوع محتوای اقتصادی سوسیالیسم های مختلفی بوده باشد. جامعه ای که ما (بعنوان آلترناتیو) مطرح میکنیم، سوسیالیسم ما، با این اشکال فرق دارد.

یک نکته، یک فرمول اساسی در بحث ما (در مورد آلترناتیو) همان چیزی که است که حتما همه شما می دانید:
"از هرکسی به اندازه استعدادش، به هرکس به اندازه نیازش"!
این فرمولی هست که ما معتقدیم در جامعه میشود پیاده کرد. نه فقط باید پیاده کرد، که الان میشود آنرا پیاده کرد. ما برنامه اقتصادی ای به جز این نداریم. بعد میرسم به مقوله سازش در مبارزه سیاسی، و سازش حتی بعنوان یک دولت، چرا دولت کارگری ممکن است سازش کند با یک چیزهایی (در جریان ساختن جامعه بعدی)، ولی برنامه اقتصادی کمونیسم کارگری برای جامعه (همان) "از هرکس به اندازه استعدادش و به هرکس به اندازه نیازش" است. و ما فکر میکنیم در جهان امروز با سطح رشد فنی و علمی و تولیدی جامعه امروز عملی است. اینرا یک آرزو نمی دانیم. در نتیجه اصرار فوری امروز ما است. سوسیالیسم الان، همین الان عملی است! اینهم یک وجه مشخصه ما است. (در تمایز) با آن گرایشاتی است که برای اینکه سوسیالیسم را عملی کنند یا آنرا تعدیل میکنند و یا کلا به یک زمان دورتری حواله اش میدهند.

بنابر این اینجا دو چیز در سیستم فکری ما جا ندارد. یکی "تئوری مراحل" است. ما برای رسیدن به سوسیالیسم تئوری مراحل نداریم. مرحله اول، مرحله دوم، مرحله رشد نیروهای مولده، تحت چهارچوب غیر سوسیالیستی و غیره، یا مرحله ابتدایی سوسیالیسم، مرحله ثانوی سوسیالیسم. ما فکر میکنیم جهان میتواند بر مبنای همان شعار (فوق الذکر) مارکس سازمان پیدا کند. ثانیا ما بحث "تئوری دوران" نداریم. یعنی آنچیزی که بعضی چپ ها مطرح میکنند که برای مثال الان عصر یک کاری هست و یا عصر یک کاری نیست. "آیا عصر تحولات سوسیالیستی هست ؟"، "آیا عصر انقلاب پرولتری هست؟"، وغیره. این تئوری دوران معمولا توجیهی است – از هر طرف که مطرح شده- برا ی به تعویق انداختن وظایف سوسیالیستی چپ، وظایف سوسیالیستی کمونیستها. برای مثال، میگویند که "الان دوران ایجاب میکند که نیروهای مترقی امپریالیسم را از صحنه بیرون کند"! یا "عصر انقلاب پرولتری نیست، عصر انقلاب بورژوا دمکراتیک است"! ما معتقدیم اگر الان عصر چیزی هست، عصر انقلاب سوسیالیستی و عصر بازسازی و تجدید سازمان سوسیالیستی جامعه است.

اینها را من دیگر باید بسرعت رد بشوم. میتوانیم اگر لازم شد هرنکته ای اش را که خواستید بیشتر مکث کنیم، اگر وقت داشته باشیم.

ما و دیکتاتوری پرولتاریا

یک بحث دیگر ما بحث دولت است. بحث دیکتاتوری پرولتاریا، که یک موضوع تفکیک کننده بین گرایشات مختلف سوسیالیستی مختلف بوده است. کسانی که در این مفهوم (دیکتاتوری پرولتاریا) تجدید نظر میکنند و کسانی که تبیین ها مختلفی از آن میدهند. آیا ما به دیکتاتوری پرولتاریا قائل هستیم یا نه؟ کلا چه بر سر این فرمولبندی می آید؟ چون خیلی از چپ ها (آنرا) کنار گذاشته اند.

موقعیکه این شعار دیکتاتوری پرولتاریا مطرح میشود و در ادبیات مارکسیستی می آید، کلمه دیکتاتوری این معنی که ما امروز از آن داریم، یعنی حکومت نظامی، را نداشت. دیکتاتوری (آنوقت) حتی به یک معنی به معنی حکومت بکار برده میشد. به این معنی که حاکمیتی وجود دارد و یک اراده ای هست که دیکته میشود. بحث مارکس و مارکسیستها در مورد دیکتاتوری پرولتاریا این بود که جامعه بهر حال دیکتاتوری طبقاتی است.

حتی در لیبرالی ترین حکومت های غربی دارد برنامه اجتماعی و اقتصادی و افق سیاسی یک طبقات معینی اعمال میشود. شما هردفعه راجع به سرنوشت جامعه رای نمی گیرید. وقتی بین حزب سوسیال دمکراسی و محافظه کاران انتخابات میشود، شما دارید در چهارچوب یک دیکتاتوری معینی قوه مجریه و نهادهایش را تعیین میکنید. ولی در اساس این حاکمیت که متکی است بر بازار، متکی است بر مالکیت خصوصی، متکی است بر اصالت رقابت، اصالت فردگرایی، تغییری نمی دهید. هیچوقت در جامعه انگلستان، یا آمریکا یا آلمان یا کانادا، سوسیالیسم جزو موضوعات مورد بحث نیست. هیچوقت مالکیت اشتراکی یک موضوع انتخابات آنروز نیست. انتخابات در چهارچوب مالکیت فردی دارد صورت میگیرد. در نتیجه اگر شما قبول کنید که جامعه بر اساس مالکیت فردی و خصوصی بر وسائل تولید (اجتماعی) است، اگر قبول میکنید که جامعه با فرض حکومتی است که ارتش دارد، دادگاه دارد، زندان دارد، اگر فرض میکنید قانون آن کشور برای مثال این تقدس را به مالکیت میدهد، یا این جایگاه را برای اتحادیه ها قائل است، یا دستمزد را رسمیت میدهد، و حتی جامعه اش بر مبنای دستمزد متکی است، آنوقت دیکتاتوری معینی دارد اعمال میشود! مستقل از اینکه چقدر انتخابات صورت بگیرد یا نه. این دیکتاتوری بورژوازی است که دارد اعمال میشود. منتهی به طرق پارلمانی دارد اعمال میشود.

دیکتاتوری پرولتاریا هم بهمین معنی دیکتاتوری پرولتاریا است که برنامه اقتصادی طبقه دیگری مبنای جامعه است. (که طبق آن) دارند سعی میکنند مالکیت خصوصی را لغو کنند؛ دارند سعی میکنند تعیین تولید اجتماعی را بر عهده همه آحاد جامعه بگذارند؛ دارند سعی میکنند مزد را براندازند؛ مقوله پول را حذف کنند؛ دارند سعی میکنند به هرکس به اندازه نیازش بدهند. ولی این ممکن است بطریق انتخابات شورایی انجام بشود و هرکسی هم در آن حق رای دارد. هرکسی در شورای شهر و محل خود عضو است. برای هزار و یک جا کاندید میشود و در هزار و یک انتخابات هم شرکت میکند. ولی نفس اینکه در حکومت کارگری یا در دیکتاتوری پرولتاریا همه حق رای دارند و در شوراهای مختلف عضو و نماینده هستند، چیزی از این کم نمی کند که این بهر حال دیکتاتوری یک طبقه است. دیکتاتوری یک طبقه است به این معنی که برنامه عمل و آلترناتیو اجتماعی یک طبقه مبنا است و آن (برنامه) دارد پیاده میشود.

برای همین است که جابجایی دیکتاتوری پرولتاریا با دیکتاتوری بورژوازی تنها از طریق یک ضد انقلاب میتواند عملی شود و نه از طریق انتخابات. عملا تنها راهی که برای مثال در انگلستان شما میتوانید لغو مالکیت خصوصی را به موضوعی تبدیل کنید که مردم بر سر آن اظهار نظر کنند، این است که از پروسه پارلمانی فراتر بروید. بحث بر سر خشونت آمیز بودن و یا خشونت آمیز نبودن پروسه سیاسی نیست. بحث بر سر این است که (این پروسه) پارلمانی هست یا نه. هیچوقت در چهارچوب در نظام پارلمانی شما با مساله "سوسیالیسم آری یا نه" روبرو نمی شوید که بروید به آن رای دهید. در جامعه انگلستان هم اگر مردم بخواهند در آن سوسیالیسم را به کرسی بنشانند باید از پارلمان فراتر بروند و کاری خارج از ساختار سیاسی موجود انجام دهند. در جامعه سوسیالیستی هم همینطور است. تا وقتی کسی نیاید و آنرا بر اندازد، آن دیکتاتوری پرولتاریا است.

(بعدا) البته به مقوله زوال دولت میپردازم، منتهی دیکتاتوری پرولتاریا به معنی روزمره کلمه دیکتاتوری که در روزنامه ها از (آن بمعنی) حکومت های پلیسی و نظامی و غیره حرف میزنند، نیست. دیکتاتوری به این معنی نیست که حقوق مدنی آدم ها لغو و یا محدود میشود. برعکس، دیکتاتوری پرولتاریا (دولت) جامعه ای است که در آن حقوق مدنی آدمها به مراتب بیشتر پاسداری میشود و آدمها بیشتر اجازه دخالت دارند.

شما خودتان جنبش شورایی را در نظر بگیرید و با سیستم پارلمانی مقایسه کنید. در سیستم پارلمانی چهار سال یا پنجسال یکبار حدود 40 تا 60 درصد مردم میروند در یک انتخابات یکروزه رای میدهند. در این کشور (انگلستان) که هرکس بطور نسبی رای بیشتری بیاورد نماینده را تعیین میکند. یعنی یک نفر 30 درصد، یکی 40 درصد آراء را بیاورد، آن کسی که 40 درصد آورده، (و در واقع) چهل درصد از چهل درصد، تعیین میکند که وکیل آن شهر کیست. 40 درصد (از جمعیت) در انتخابات شرکت میکنند، 40 درصد از اینها به "لیبرل جدید" رای میدهند، ایشان با 24 درصد آراء آن شهر ادعا میکند تنها نماینده اش میتواند باشد! این سیستمی هست که الان هست. سیستم شورایی متکی است به اینکه شما هر روز در شورای محله و منطقه تان عضو هستید و شما خودتان را برای هر پستی کاندید میکنید و احتمالا تعداد انتخابات هایی که یک فرد باید در چهار سال بکند، پنجاه برابر بیشتر از انتخابات هایی است که یک فرد در نظام پارلمانی باید در آنها شرکت کند. بعلاوه اینکه (در سیستم شواریی) خود فرد از همان ابتدا در ساختار سیاسی دخیل است. آن شورا هم مجریه و هم مقننه است. در نتیجه بحث دیکتاتوری پرولتاریا بحث (محدود کردن) حق رای و یا حقوق مدنی نیست. بحث این است که برنامه یا افق اجتماعی کدام طبقه مبنا است. و تصمیمات بر مبنای کدام برنامه اجتماعی دارد اتخاذ میشود.

بنا براین ما پای این شعار (دیکتاتوری پرولتاریا) هستیم. اما دقیقا بخاطر اینکه تبیین مردم از (کلمه) دیکتاتوری به نسبت 150 سال پیش فرق کرده است، و وقتی میگویی دیکتاتوری مردم یاد پینوشه یا شاه یا مارکوس یا حکومت ایران می افتند، ما در برنامه مان اینطور گفته ایم: "حکومت کارگری که در ادبیات کمونیستی به آن دیکتاتوری پرولتاریا اتلاق شده"، این است. و ما همچنان از آن (دیکتاتوری پرولتاریا) دفاع میکنیم. میخواهم بگویم تعصب بر سر فرمول نیست. تعصب روی محتوای بحثی است که آنجا هست. (اینکه) هر حکومتی طبقاتی است، هر حکومتی یک نوع دیکتاتوری است. نبود دیکتاتوری به معنی زوال دولت است، نه به معنی دولت پارلمانی!

بخصوص این کشور که خیلی دیکتاتوری است. در این کشور انگلستان دیکتاتوری دارد بیداد میکند. شما اگر با رئیس یک حزبی اگر مخالف باشید چه بسی نتوانید خودتان را کاندید وکالت مجلس بکنید. و اگر پول دیپازیت (ودیعه) معینی را نداشته باشید نمی توانید خودتان را کاندید وکالت مجلس بکنید. و نماینده "شین فین" اگر به وفاداری به ملکه قسم نخورد که در پارلمان هم راهش نمی دهند. حال اینکه چقدر در پارلمان (واقعا) تصمیمات گرفته میشود، بجای خود محفوظ. راهش نمی دهند به پارلمان. و همین دیروز در این کشور (کمپانی) "بی ام و" بعد از یکسال مذاکره قاچاقی با یک شرکت دیگر که میخواهد شرکت "روور" را بگیرد و ماشین آلاتش را اوراق کند و بفروشد، یکباره به کارگران و همینطور به خود دولت اعلام میکند که فردا این کارخانه اینجا بسته میشود! (این) دیکتاتوری کی هست؟ خود دولت ظاهرا منتخب مردم کل انگلستان کوچکترین خبری از (این معامله ندارد.) مجلس اش که سهل است، دولت اش که قاعدتا باید خبر داشته باشد خبر نداشته است که بی ام و دارد "روور" را میفروشد و قرار است پنجاه هزار نفر بیکار شوند! این معنی عملی دارد برای همه مردم در این کشور. 50 هزار نفر کارگر در یک منطقه بیکار شوند یعنی آن منطقه میخوابد. از طب اش، تا بحث (بالا رفتن آمار) جنایت، تا بحث مسکن تا همه چیز. نابود میشود آنجا.

در یک چنین تصمیمی در باره سرنوشت مردم یک منطقه وسیع کشور حتی پارلمان دخالت نداشته است. چرا؟ چون بحث اقتصاد است و اقتصاد چهارچوبش مالکیت است و مالکیت آن سرمایه مال "بی ام و" است. "بی ام و" بخواهد میفروشد و نخواهد نمی فروشد. این دیکتاتوری است دیگر. و من و شما و 50 هزار کارگر "روور" کوچکترین نقشی در تصمیم گیری در مورد این نیروهای مولده در منطقه نداریم. (کارخانه) بسته میشود و میروند پی کارشان!

بهر حال دیکتاتوری پرولتاریا جایگاهش برای ما این است (که توضیح دادم).

فقط کارگران حکومت میکنند؟

آیا دیکتاتوری پرولتاریا به معنی این است که فقط کارگران حکومت میکنند؟ به نظر من ابدا اینطور نیست.
چرا پرولتاریا دیکتاتوری به خرج میدهد؟ برای اینکه طبقه ای که با این پدیده ها (لغو کارمزدی، به هرکس به اندازه نیازش و...) را کوبیده باشد. آن طبقه و آن افق را کوبیده باشد. همانطوری که محرومیت طبقه کارگر از دخالت سیاسی به معنی محرومیت مردم و کارگران از رای دادن نیست، در آن جامعه (تحت دیکتاتوری پرولتاریا) هرکس میرود رای اش را میدهد و در شورا شرکت میکند. چیزی که دارد علیه آن دیکتاتوری صورت میگیرد، مقاومتی است که ممکن است مدافعان مالکیت خصوصی بکنند و آن دولت (کارگری) نقش اش این است که یک طبقه ای را در انقیاد نگه دارد. با (طبقه) بورژوازی طرف است و بورژوازی هم پدیده ای است جهانی... (اینجا بحث سکته دارد.)
بهر حال حکومت کارگری حکومت فقط کارگران نیست. که دست پینه بسته نشان بدهید رای داشته باشید، نشان ندهید رای نداشته باشید! برعکس، حکومت همه مردم است. و همه مردم در پروسه سیاسی شرکت میکنند و حقوق مساوی دارند. لااقل دیدگاه ما این است.

حزب ما همینطور یک حزب متکی بر و مدافع جنبش شورایی است. اینرا البته در ادبیاتمان به روشنی گفته ایم و اینجا نیازی به توضیح نیست. یکی از اساس هویت ما، هویت کمونیسم کارگری، بحث شورا و عمل مستقیم عده زیاد مردم است. خود مردم باید در صحنه دخالت در تعیین سرنوشت خودشان باشند. و این معنی اش این استکه نماینده انتخاب کردن و سیاست را به نمایندگان خود سپردن، در سیستم فکری ما جایی ندارد. هرکس باید هر روز در زندگی سیاسی خودش دخیل باشد.

دولت بعنوان ابزار مبارزه طبقاتی

یکی از مقولات دیگر در رابطه با دولت که در ذهن و دیدگاه ما دخیل است، بحثی "دولت در دوره های انقلابی" است که در نشریه بسوی سوسیالیسم شماره 2 دوره جدید آمده و شاید بخصوص با توجه به اوضاع ایران مرور آن جالب باشد. بحث این است که گویا مارکسیستها گفتند دولت، دولت طبقات است و هر دولتی دولت یک طبقه است. و متناسب با یک اقتصادی است. و در نتیجه دیکتاتوری پرولتاریا متناسب با لغو مالکیت خصوصی و غیره است. چیزی که ما در "دولت در دوره انقلابی" بحث کردیم این است که دولت هم یک ابزار مبارزه طبقاتی مثل بقیه ابزارها است. بخصوص در دوره های انقلابی دولت قبل از اینکه نشان دهنده این باشد که چه طبقه ای حاکم است، ممکن است نشان دهنده این باشد که چه طبقه ای تازه میخواهد حاکم بشود.

در نتیجه دولت میتواند ابزاری باشد که شما از طریق آن قدرت را تازه بدست می آورید و نه برعکس. (یعنی) چون قدرت را بدست می آورید وارد دولت میشوید. در نتیجه تصرف قدرت سیاسی و گرفتن ماشین دولتی و یا بازسازی ماشین دولتی یا قرار گرفتن در موضع دولت، خود یک مومنت و لحظه ای در مبارزه طبقاتی است. لزوما به این معنی نیست که شما پیروز شده اید.

دولت بلشویکی از سال 20- 1917 تقریبا معلوم نیست که چه هست. دولت بلشویکی است، دیکتاتوری پرولتاریای روسیه ممکن است نباشد. یا لااقل به یک معنی ویژه کلمه دیکتاتوری پرولتاریا است. که به نیازهای مبارزه طبقاتی طبقه کارگر در آن دوره جواب میدهد. ولی سازمان شورایی جامعه نیست. سازمان شورایی حاکمیت نیست. یک ابزاری است برای جنگیدن. همانطور که ارتش سرخ یک ابزاری است برای جنگیدن، دولت کارگری در یک دوره انقلابی میتواند این نقش را داشته باشد که طرف را از میدان بدر کند. مخالفان انقلاب را از میدان بدر کند.

به این معنی کسانی که به ما بخصوص بر سر بحث قدرت سیاسی توجه ما به قدرت سیاسی را خرده میگرند و غیر مارکسیستی میدانند – به این بحث بعد میرسم- اینرا در نظر نمی گیرند که مبارزه طبقاتی را باید بالاخره تا ته برد. وسط اش به کسی جایزه نمی دهند! قرار نیست به کسی نمره بدهند که ایشان در مبارزه طبقاتی دوم شده است. مبارزه طبقاتی بقول لنین و مارکس باید بالاخره به انتهای منطقی خود برسد و آن کسب قدرت سیاسی توسط طبقه ای است که دارد این مبارزه را میکند. و اینجا مقوله دولت مطرح است. کمونیسمی که نمی رود سراغ دولت و نمی خواد دولت را بدست بگیرد و یا تصور کتابی از بحث دولت و قدرت سیاسی دارد به نظر من با سنت ما خوانایی ندارد. دولت یکجایی تمام این به اصطلاح زرق و برق اش از آن تکانده میشود و به یک ماشین دیگری برای جنگ کردن تبدیل میشود. در جنگ داخلی داشتن دولت نقش اش این است که میتوانید بودجه اختصاص بدهید و جنگ تان را سازمان بدهید. هم در مبارزه علیه نیروی ها مسلح طرف مقابل و همینطور در سازماندهی تولید و مهمتر از همه چیز در اعلام قوانین کشور. شما اگر دولت را نگیرید خواستی که دارید، (هنوز یک) مطالبه است. اگر دولتی را بگیرید خواستی که دارید قانون است! و فرق یک مطالبه با قانون، با همان مطالبه که بصورت قانون درآمده باشد، از نظر رابطه اش با مردم خیلی زیاد است.

فرق بین "مطالبه" و "قانون"

در نتیجه جایگاه دولت بعنوان ابزاری در مبارزه طبقاتی که دارید به جلو میروید، در حالیکه هنوز تکلیف درازمدت حاکمیت معلوم نیست، برای ما مطرح است؛ و بحث دست انداختن به دولت برای اینکه قوانین خودمان را به نرم (جامعه) تبدیل کنیم (برای ما مطرح است) که آنوقت طرف مقابل مجبور باشد با قانون در بیفتد. بحث بر سر قانونیت کمونیسم است. بر سر اینکه کمونیسم و مطالباتش قانون مملکت بشود.

یک مثال بزنم. بحث حجاب. بحث ممنوعیت حجاب. بحث ممنوعیت حجابی که رضا شاه مطرح کرده بود. خیلی ها ابراز نارضایتی میکنند که چرا به زور حجاب را از سر مردم برداشتند. فرق کسی که میگوید مردم نباید حجاب سرشان بگذارند و با کسی که میگوید حجاب قانونی نیست، این است که اگر کسی مقاومت نکند آن نرم مملکت است. در نتیجه منی که در خانه نشسته ام، یا زنی که در خانه نشسته است و جرئت ندارد از ترس خانواده اش و آخوند محل حجابش را بردارد، با استناد به اینکه آقاجان دولت گفته اگر (حجاب) بر سرم بگذارم نمی توانم بیرون بروم (حجاب سر نکند). این نرم کمک میکند که نیروی پاسیو جامعه، نیرویی که آن تمایل را دارد ولی توانایی جنگیدن برای آنرا ندارد به نیروی آن قانون و آن مطالبه تبدیل بشود و کسی که میخواهد عوض اش کند مجبور باشد که موضعی خیلی اکتیو بگیرد که اینرا برعکس اش کند. الان اینطوری است که حجاب اجباری است و من و شما که میخواهیم اجازه بی حجابی را بگیریم باید با دولت و دادگاه و زندان و قشون دربیفتیم. در شرایط عکس اش او (که مدافع حجاب است) باید با دولت و دادگاه و قانون دربیفتد. و این یک تغییر تناسب قوای جدی است.

در نتیجه تبدیل کردن مطالبه به قانون از موضع قدرت دولتی یک جای اساسی در جنبش سیاسی دارد. و همه هم همین کار را میخواهند بکنند. هیچ کس از ناسیونالیست ها و لیبرال ها و حقوق بشری ها و گرین ها و غیره تعجب نمی کند که بخواهند قوانین را به نفع خودشان تغییر بدهند. و بخواهند بروند در یک کابینه و دولتی قانون عوض کنند. قبل از اینکه از کسی راجع به آن رای گرفته باشند، بروند بگویند "قانون این است". "حالا قانون مال من است، شما برو اعتراض کن". این پروسه برای ما نیز تعیین کننده است. ما دولت را نه لزوما به معنی سازمان شورایی جامعه و سازمان شورایی تصمیم گیری، (بلکه) یک جاهایی بعنوان ابزار تغییر تناسب قوا نگاه میکنیم. بخصوص در دوره های انقلابی که تعیین تکلیف قدرت سیاسی نشده است، قدرت در خیابانها ول است، و هرکسی به دولت چنگ بیندازد، هرکس به عنوان دولت بتواند حرف بزند، حتی اگر برای پنج روز حرف بزند، به مقدار زیادی تناسب قوا را به نفع خودش عوض کرده است.

بهر حال من دعوت تان میکنم که آن مقاله "دولت در دوره های انقلابی" را بخوانید. این بخشی از نگرش ما به مساله قدرت سیاسی است.

در مورد خود تبیین ما از مساله شوروی نیز این بحث ها مطرح است. بعدا به بحث شوروی برمیگردم، آنجا نیز بحث دولت بخصوص خیلی مربوط میشود.

زوال دولت و بورژوازی جهانی

چیزی که اینجا میخواستم به آن اشاره کنم این است که در تبیین ما بهر حال دولت باید زوال پیدا کند. ما واقعا معتقدیم که دولت میتواند بعنوان یک نهاد سیاسی زوال پیدا کند. به این معنی که یواش یواش (تغییر کند و دیگر) به این حالت نباشد که دولت پاسدار زورکی یک قوانینی است. آن جنبه دولت زوال پیدا بکند. (اما) این جنبه که یک نهاد مرکزی که متشکل از نوعی از آرایش شهروندان جامعه است برای تصمیم گیری در باره اقتصاد و تولید و جنبه های اجتماعی، میتواند خیلی موقع ها به جای خود باقی بماند. بالاخره مردم به یک سازمانی برای تصمیم گیری جمعی احتیاج دارند . ولی دولت به مثابه نهاد سیاسی که دارد به یک عده ای زور میگوید – که بالاخره هر دولتی دارد به یک عده ای چیزی را تحمیل میکند- این میتواند زوال پیدا کند. و بنا به تئوری مارکسیسم باید زوال پیدا کند. سوال این است که میشود این کار را کرد یا نه؟

بنظرم بحث (زوال دولت) در چهارچوب آبستره یک کشور عملی است. ولی دنیای امروز و اینکه دولت های متعدد وجود دارند و بورژوازی در هر مقطعی 99 درصد این دولتها را در دست خواهد داشد، و (اینکه) قدرت سیاسی امری تک کشوری نیست، این مساله را در پرده ابهام میبرد. (اینکه) چقدر طول میکشد تا یک دولت پرولتری به سمت زوال برود، وقتیکه جهان پر از قدرت های بورژوایی است که حتی سلاح های اتمی دارند و غیره. این به نظرم مساله معتبری است که در سنت ما نیز هنوز تعیین تکلیف نشده و باید راجع به آن بحث کرد و راهش را پیدا کرد. ولی این تنها دلیلی است که میتوانیم تصور کنیم در چارچوب فکری کمونیسم کارگری که دولت در یک چهارچوبی به بقاء خود ادامه دهد.

قدرت از اختناق درنمی آید!

ولی شاخص ما این است و ما اینرا از بیست سال پیش هم همینطوری گفته ایم که دولت پرولتری و دولتی که پرولتاریا مبنای آن هست باید آزاد ترین دولت دنیا باشد. بنظر ما توجیه استبداد و به اصطلاح بگیر و ببند، به دلائل (تهدید) بین المللی قبول نیست. بهترین راه مقاومت در مقابل حملات مثلا بورژوازی بین المللی وجود یک کشوری است که اینقدر آزادیخواهی و آزادی در آن عیان است که جهان از حمله به آن مشمئز میشود. یعنی راه مقاومت در برابر یک تعرض بین المللی به کمونیسم کارگری در ایران این است که آنقدر این جامعه باز، آزاد و برابری باشد که مردم جهان به عینه ببینند که تبلیغات بورژوایی علیه آن دروغ است؛ بروشنی ببینند که این جای حمله ندارد.

من حتی مثال کوبا را میزنم. کوبا بیخ بوش آمریکا است و خیلی وقت است که دیگر شوروی به آن کمک نمی کند. شوروی ای دیگر در کار نیست. ولی کوبا بدرجه ای که نشان داده مردم در این پدیده (جامعه کوبا) دخیل اند و رفاه مردم یک مبنای اساسی این حکومت است، مسکن دارد ساخته میشود، بیسوادی دارد ریشه کن میشود، کشور متمدنی است، اگر میخواهید میتوانید بروید و ببینید، و هرکسی میتواند از اروپا سوار هواپیما بشود و برود کوبا را ببیند، بهمین درجه توانسته است جلوی آمریکا مقاومت کند. اگر یک جامعه بسته ای بود مانند بلغارستان، الان خیلی وقت بود که به دست کنتراهای خودش افتاده بود!

در نتیجه باز بودن، عیان بودن خصلت پیشرو جامعه، (پاسخ آن تهدیدات است) که هر کسی در پایتخت های اروپا بداند که به ایران حزب کمونیست کارگری نمی شود حمله کرد. چون یک جامعه باز و آزاد است که یک ارتباط عمیقی فرهنگی با بقیه جهان دارد. همه دارند می بینند که حقوق مردم در آنجا چگونه است. پرچم دنیای بهتر را شما اگر در نظر بگیرید و اعلام این، که از فردایی که این طبقه کارگر آمد سرکار این قوانین اش است. برای مثال خود لغو مجازات اعدام بنظر من 6 ماه حمله نظامی آمریکا به ایران سوسیالیست را به عقب می اندازد. "اینها تازه دیروز مجازات اعدام را لغو کردند، برابری زن و مردم را اعلام کردند، طب را مجانی کردند، آموزش و پرورش را مجانی کردند، مذهب را از دولت جدا کردند، آنوقت شما میخواهی به ایشان حمله کنید؟". "برو حمله کن به عربستان!". به نظرم اینطوری میشود ماند.

در سنت سیاسی ما قدرت از اختناق درنمی آید. قدرت از دخالت هرچه بیشتر مردم در سرنوشت شان و باز بودن جامعه درمی آید. دیکتاتوری پرولتاریا در چهارچوبی که ما آنرا تبیین میکنیم، یک جامعه فوق العاده باز و مدرن است و هیچ منافاتی با دیکتاتوری بودنش و پرولتری بودنش ندارد. تصویری که از اوضاع سیاسی و رژیم سیاسی تحت حاکمیت طبقه ای که با پرچم کمونیسم کارگری به میدان آمده هست، یک جامعه فوق العاده بازی است که به نظر من انتلکتوئل های فرانسه و سوئد و آمریکا می نشینند و راجع بهش از موضع تمجید حرف میزنند. همانطور که شاید یک بخش زیادی از روشنفکر های اروپای غربی از موضع تمجید انقلاب کوبا حرف زدند. در مورد انقلاب ایران هم در آن چهارچوب میتوانند اینطوری حرف بزنند (چرا که) باز است و جلوی چشم مردم است و جنبه بگیر و ببندی ندارد.

جامعه کارگری اگر بخواهد بسته باشد به نظرم حکم مرگ خودش را اعلام کرده است. نه به اهدافش میرسد و نه میتواند از خودش دفاع کند. قدرت یک چنین جامعه ای در دخالت مردم و در باز بودنش است.

رابطه بین انقلاب و اصلاحات

یک نکته دیگر که باز وجه مشخصه جدی در تفکر ما هست، رابطه ای است که بین انقلاب و اصلاحات برقرار میکنیم. باز شاید شما عادت کرده باشید به ادبیات کمونیسم کارگری و یادتان نباشد که کمونیسم رادیکال قبل از ما، یا کمونیسم رادیکالی که الان جاهای دیگر جهان هست، چه مشکل جدی با مقوله اصلاحات دارد. برای رادیکالیسم اش احتیاج دارد که ثابت کند اصلاحات خیلی جاها غیر ممکن است و یا فریب است! یا توخالی است یا بدرد نمی خورد یا توده ها را منحرف میکند یا فاسد می کند! خیلی از شما ها شاهد گرایشات چپی که مساله را اینجور تعبیر میکنند بوده اید.

فکر کنم ما تنها جریانی هستیم که نه فقط منکر مطلوبیت اصلاحات نشده ایم که رابطه ای جدی بین اصلاحات و انقلاب برقرار کرده ایم. و جزو نیروهای فعال مدافع اصلاحات در جوامع هستیم. یعنی به نظر ما بالارفتن دستمزد و تصحیح قوانین مفید است. میخواهم بگویم به نظر شما ممکن است خیلی بدیهی بیاید که یکی بخواهد ثابت کند که "بله آقا، بهبود وضع مردم خوب چیزی است"! ولی باید در نظر بگیرید که چپ، چپ رادیکال، مدتها از این پدیده فاصله گرفته بوده و علاقه ای به آن نشان نداده است. بطور مشخص (چنین خاصیتی) در آن نیست. جنبش برای بهبود اوضاع مردم از تقسیم اراضی، تا تصحیح برنامه درسی، تا طب مجانی، تا دفاع از حقوق زن عمدتا دست مصلحین اجتماعی طبقات بالا بوده است. و جنبش های کمونیستی به معنی اخص کلمه، حالا باز کمونیست های طرفدار روس به کنار، جنبش های کمونیستی رادیکال به این مسائل علاقه ای نشان نمی دادند. بخصوص مکتبی های آن. انقلاب قرار بوده است که بیاید و نشان دهنده بی فایدگی و به اصطلاح "انحرافی بودن" مقوله اصلاحات بشود!

حزب ما اینطور فکر نمی کند. تفکر کمونیسم کارگری اینطور نیست. برای کمونیسم کارگری، دقیقا به خاطر اینکه نه از مکتب بلکه از واقعیات اجتماعی و طبقاتی شروع میکند، دقیقا از آنجائیکه انسانیت در موقعیت اجتماعی اش را نقطه عزیمت خود قرار میدهد، اصلاحات جایگاه لایتجزایی در سیاست ها و درک اش دارد. وضع مردم باید بهتر بشود! و دقیقا یک تز اساسی ما این است که آنچیزی که کارگر را به انقلاب نزدیکتر میکند رفاه اجتماعی است نه مشقات او. خیلی ها فکر میکنند هرچه کارگران محروم تر بشوند بیشتر به انقلاب سوق داده میشوند، در تفکر ما برعکس است. هرچه کارگران مرفه تر و از لحاظ اقتصادی و اجتماعی معتبر تر و محترم تر باشند، انقلاب سوسیالیستی نزدیک تر شده است.

ما یک رابطه جدی بین اصلاحات و انقلاب برقرار میکنیم و هرچی حرکت شما انقلابی تر باشد مبارزه برای اصلاحات بیشتر به جلو سوق داده شده است. برای اینکه شما اصلاح گر باشد و اصلاحات را دنبال کنید، لازم نیست شما افق اجتماعی تان اصلاح طلبی باشد. نیروی انقلابی میتواند نیروی قائم به ذات مبارزه برای اصلاحات باشد. از اصلاحات دفاع کند و افق خودش را هم دنبال کند و حرف و آلترناتیو خود را مطرح کند. این چیزی است که من فکر میکنم یک وجه مشخصه اصلی خط مشی ما، جنبش ما و تفکر ما در این بیست ساله بوده است.

اگر خاتمی بیشتر رای بیاورد مجاهد باید برود یک بمب دیگر بگذارد که از نظر خودش این پروسه را از ریل خارج کند! یک موقعی بود که چریکها میگفتند کارگران فلان جا فاسد شده اند (چون) تلویزیون دارند! اینها با کمونیسم و مارکسیسم بیگانه است. نه با کمونیسم و مارکسیسم ما، با کمونیسم و مارکسیسم (بیگانه است)، چون ما مطمئنیم این مارکسیسم نیست. مارکسیسم آن حرفی است که ما میزنیم و مطالبات آخر مانیفست کمونیست هم گواه آن است. بروید بخوانید (و ببینید) در ته مانیفست هشت ده تا مطالبه اصلاح طلبانه است.

ما و جنبش های رفع تبعیض

در نتیجه رابطه اصلاحات و انقلاب یک رکن اصلی هویت ما است. یک فعال جنبش کمونیسم کارگری نمی تواند یک آکتیویست جنبش برای بهبود اوضاع مردم نباشد. چه بهبود اوضاع طبقه کارگر در سطح اقتصادی و مبارزه بر سر رفاه مردم، و چه در سطح سیاسی. معلوم است که ما دوست نداریم یک ژنرالی بیاید علیه یک نظام پارلمانی در یک جایی کودتا بکند. اگر ما جلوی این حرکت (کودتا) بایستیم یا این حرکت را محکوم کنیم به معنی دفاع ما از سیستم پارلمانی است؟ نه! برای آن مکاتب (چپ رادیکال) هست. بین اینها (محکوم کردن آن کودتا و در عین حال عدم دفاع از سیستم پارلمانی) یک تناقض می بینند. در سیستم ما میگوییم بطریق اولی حزبی که دارد برای رهایی کامل بشر مبارزه میکند به هیچ محدود شدن جزئی از آزادی ها نیز رضایت نمی دهد. و نیروی جدی مبارزه برای اصلاحات است.

همینطور در جنبش هایی برای رفع تبعیض ما ذینفع هستیم. نه فقط ذینفع هستیم که خودمان را مهره اصلی آن میدانیم. یک چیز متمایز کننده ما در این قضیه این است که ما برای اصلاحات، احتیاجی به تبدیل شدن به شاگرد شوفر طبقات دیگر در آن جنبش نداریم! خود جنبش کمونیسم کارگری میتواند مستقلا پرچم تحولات اصلاح گرانه در جامعه را بلند کند. لازم نیست وقتی شما میخواهید زنها آزاد بشوند، به موتلف جنبش فمینیستی تبدیل شوید. وقتی میخواهید مساله ملی حل بشود، موتلف جنبش ملی بشوید. و وقتی مساله حقوق مدنی هست پشت پرچم دمکراسی لیبرالی بروید. (در این حالت) فقط نیرویتان را قرض میدهید.

خود مبارزه برای آزادی مدنی، آزادی بیان، آزادی تشکل، آزادی مذهب، آزادی پوشش و غیره امر قائم به ذات این جنبش است. چون ما هیچوقت این دوتا را از هم تفکیک نکرده ایم. چون در سطح اجتماعی قابل تفکیک نیست. اینطور نیست که یک طبقه ای هست که انقلاب میخواهد و یک طبقه دیگری هست که اصلاحات میخواهد. همان طبقه ای که انقلاب میخواهد همان طبقه ای است که اصلاحات میخواهد. چون دارد زندگی میکند. شما به خاطر بهبود زندگی روزمره مردم امر انقلابی تان را زیر پا نمی گذارید. بخاطر امر انقلابی تان هم یادتان نمی رود که سه تومن از دو تومن بیشتر است، و قدرت خرید بیشتر بهتر از قدرت خرید کمتر است. و آزادی بیان بهتر از نبود آزادی بیان است.

این یک مشکلی است که چپ های مکتبی با ما دارند. مکتبی که لغت خوبی نیست. چون واقعا حتی به اندازه ما نیز مکتبی نیستند. (بعبارت صحیح تر) چپ های رادیکال سکت! به ما میگویند سوسیال دمکرات – (حال آنکه) برنامه ما معلوم است چه گفته، میخواهد کار مزدی را لغو کند و جمهوری اسلامی را هم سرنگون کند و همان روزی هم که سر کار می آید بعنوان قوانین کشور اعلام کند- منتهی چون از کاهش روزکار و بیمه بیکاری و حقوق کودک دفاع میکنیم طرف میکند از سنت کمونیستی رفتیم بیرون! دقیقا اینطوری فکر میکند. خیلی ها اینطوری تبیین میکنند. (میگویند) "اینها یک جریان سوسیال دمکراتیک اند". چرا؟ چون از حقوق مدنی مردم دفاع میکنیم.

این نکته ای است که باید توجه داشت و خود میتواند تیتر بحث مستقلی باشد. بحث اصلاحات و انقلاب میتواند موضوع یک کتاب باشد، میتواند بحث سمینارهای مستقلی باشد که جوانب مختلف (این بحث را تشریح کند. ) اینکه چگونه کمونیست از مبارزه برای اصلاحات افتادند بیرون، چگونه پرچم اصلاحات در دست اقشار و طبقات دیگر قرار گرفت، فرق اصلاح طلبی پرولتری و سوسیالیستی با اصلاح طلبی بورژوایی چیست، و.. و..

همینقدر میخواستم اشاره کنم که ما همانقدر که جنبشی هستیم برای انقلاب اجتماعی، جنبشی هستیم برای اصلاح وضع موجود به نفع مردم و به نفع بخش های محروم تر. برای اینکه این دو را بهم متکی میدانیم. فکر میکنیم هرچه وضع کارگران و مردم محروم بهتر بشود، آمادگی شان برای دست بردن به ریشه های این جامعه بیشتر میشود. و هرچه حرکت انقلابی در جامعه قویتر باشد، بورژوازی زودتر عقب می نشیند و اصلاحاتی که مردم میخواهند را به آنها میدهد.

Thursday, September 25, 2008

بازپس گرفتن زمان و مکان!

نقد سرمایه داری، رابطه زیربنا و روبنای اجتماعی

منصور حکمت

(یک توضیح: در ادامه بحث در باره کمونیسم کارگری "چگونه فکر میکند"، منصور حکمت بعد از توضیحاتی در مورد متد فکری جریان ما که در شماره قبل جوانان آمد، به نقد ما از جامعه حاضر و همچنین به رابطه بین زیربنای اقتصادی جامعه و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک آن میپردازد. در نقد ما از جامعه حاضر او بحث را پایه ای طرح ترین سطوح میکشاند. نقد ما در باره بازپس گرفتن فضا و مکان و ماده است که مناسبات اجتماعی حاکم در واقع بشریت را از استفاده آزادانه از آن محروم کرده است! در بحث رابطه زیر بنا و روبنای اجتماعی مثال های جالبی در مورد اسلام سیاسی و آزادی مناسبات جنسی می آورد و توضیح میدهد که چگونه ما در رابطه بین زیر بنای اقتصادی و روبنای سیاسی و فرهنگی و ایدئولوژیک، همچنان نقش عنصر فعال، نقش جنبش های اجتماعی را کلیدی میدانیم.

در ادامه این بحث ها که هفته های آینده خواهد آمد، منصور حکمت مقولات کلیدی مختلف در تفکر کمونیسم کارگری را به اختصار مورد اشاره قرار میدهد.

همچنانکه قبلا توضیح دادیم این سیمنار که برای اولین بار اینجا مکتوب میشود با این هدف برپا شد که بحث کمونیسم کارگری را یکبار دیگر بصورت جمعبندی شده و موجزی به صف جدیدی که به حزب می پیوندد ارائه دهد. امید است که این بحث ها سرنخی باشد برای مطالعه ادبیات غنی منصور حکمت و کمونیسم کارگری. برای مثال نقد ما بر کاپیتالیسم را میتواند در اثر مشهور منصور حکمت به نام "اسطوره بورژوازی ملی" مطالعه کنید که در جزئیات همین نقدی که متکی بر نقد مارکس به جامعه حاضر است و اینجا بطور فشرده مطرح میشود را باز کرده و توضیح داده است.

در پیاده کردن این بحث طبق معمول ما کوشش کرده ایم حتی الامکان به اصل شفاهی وفادار بمانیم و هرجا کلمات و عباراتی اضافه کرده ایم، آنها را در پرانتز آورده ایم. تیتر فوق و سوتیترها از ماست. جوانان کمونیست)

سمینار دوم مبانی کمونیسم کارگری ژانویه 2001

ارکان عقیدتی کمونیسم کارگری (ادامه بحث)

اما نقد ما چیست؟ این متد ما بود، متد دخالتگر و سیاسی. نقد ما (به جامعه حاضر) چه هست؟

نقد ما بر اساس سرمایه داری

نقد ما از کاپیتالیسم با بعضی ها فرق میکند. (البته) بعضی ها ممکن است به نقد ما سمپاتی داشته باشند ولی اساس اعتراضشان به کاپیتالیسم چیز دیگری باشد. نقد ما از کاپیتالیسم نقدی به اساس استثمارگرانه کاپیتالیسم است. به کار مزدی. و به نوعی (از مناسبات اجتماعی) که بشریت مجبور است نیروی کارش را بفروشد و از آنطرف با محصول (کار خود) اش در بازار مواجه بشود، و انباشت سرمایه در مقابلش!

این تنها نقد "مارکسیستها" به کاپیتالیسم نبوده است. الان ممکن است به نظر شما بدیهی بیاید چون خیلی از ما با سنت کمونیسم کارگری از قدیم آشنا هستیم. ولی کمونیست هایی بوده اند که از عقب ماندگی کاپیتالیسم شکوه کرده اند و علیه عقب ماندگی کاپیتالیسم در کشور خودشان پرچم دست گرفته اند! کمونیست هایی بوده اند که علیه وابستگی کاپیتالیسم پرچم دست گرفته اند و سعی کردند "سرمایه داری مستقل" را رشد دهند! کمونیست هایی بودند - کمونیست در گیومه دارم میگویم، جنبش های کمونیستی طبقات دیگر- که سعی کردند "راه رشد غیر سرمایه داری" را، یعنی نه سرمایه داری و نه سوسیالیسم را پیش روی جامعه قرار دهند. و کمونیستها و سوسیالیست هایی بودند که سعی کرده اند جوانب غیر انسانی کاپیتالیسم را تخفیف دهند. همه این ها بوده است.

این (جنبش کمونیستی کارگری) جریانی است که میگوید اعتراض ما به کارمزدی است. نه به فاز آخر کاپیتالیسم یعنی امپریالیسم، (بلکه) به خود کاپیتالیسم (است)! چون کمونیستهایی بودند که به ورود کاپیتالیسم به عصر امپریالیسم اعتراض داشتند و به جنبه امپریالیستی سرمایه داری در کشورشان اعتراض داشتند. این جنبش کمونیستی کارگری به کاپیتالیسم در انگلستان و فرانسه ایراد دارد. و نه فقط به کاپیتالیسم فیلیپین یا مصر، که اگر تبدیل بشود به فرانسه ما به مشروطه مان رسیده باشیم! ما به کاپیتالیسم در مدل سوئدی آن نیز اعتراض داریم؛ چون ما به کاپیتالیسم اعتراض داریم. و این دقیقا به خاطر این است:

اینکه یه عده آدم صبح پا بشوند، بروند سرکار و قوه جسمی شان و توان خلاقیت شان را، به یک صورت دست و پا بریده ای، به یک جماعتی که آنطرف آن حصار نشسته اند بفروشند، و او (یکی از آن جماعت) به شما یک ژتونی بدهد به اسم پول، که شما بروید (با آن پول) بخشی از محصول کارتان که از آن در رفته بیرون را برای ادامه حیات تان بخرید، ما این را قبول نداریم. به نظر ما این اساس بدبختی بشریت امروز است. برای اینکه آنهایی که دارند این مزد را از اینطرف میدهند، از آنطرف ارتش درست میکنند. از آنطرف زندان درست میکنند. چون شما سرپیچی میکنید و بیشتر میخواهید. از آنطرف تبعیض نژادی به راه می اندازند، از آنطرف تقسیم جنسی ات میکنند. از آنطرف شما را به "متروپل" و "مستعمره" تقسیم میکنند، از این طرف تقسیم میکنند به صنعتی و کشاورزی و یا به شهر و روستا! تمام واقعیت چندش آور کاپیتالیسم امروز بر همین پدیده اولیه بنا شده: که جامعه تقسیم شده است به آدمهایی که یک عده از آنها باید بروند برای عده دیگری (کار کنند. برای عده ای) که به دلیلی که حالا میشود فهمید چطور، وسائل تولید را گرو گرفته اند و نمی شود رفت بطور جمعی تصمیم گرفت و با آن کار کرد، (چون) مال او هست. و بنا به تعریفی که او کرده صاحب محصول تولید شده آن کسی هست که وسیله تولید را آورده است و نه (آنکه) کار را! در نتیجه هر جنسی که شب در کارخانه می ماند، (چون) در صحن کارخانه است، مال کارفرما است. شما پول (مزد) تان را گرفته اید و میروید بیرون و محصول کارتان را از آن فروشنده، که بخش دیگری از همان طبقه است، میگیرید. ما به این اعتراض داریم.

و میدانید چرا مهم است تاکید و بحث بر سر این مساله؟ برای اینکه شما وقتی سرکار بیایید همان چیزی را عوض میکنید که به آن اعتراض دارید. کسی که به این (کار مزدی) اعتراض ندارد وقتی سر کار بیاید این را عوض نمی کند. کسی که به "ناموزنی سرمایه داری" اعتراض دارد، وقتی سر کار بیاید سعی میکند آنرا "موزون" کند. کسی که به "آنارشی سرمایه داری" اعتراض دارد، وقتی سرکار بیاید سعی میکند "برنامه ریزی" را بیاورد. کسی که به "عقب ماندگی سرمایه داری" اعتراض دارد، سعی میکند آن (سرمایه داری) را رشد بدهد. ولی کسی که به نفس سرمایه داری اعتراض دارد لابد سعی میکند نفس سرمایه داری را دگرگون کند. این انتقاد از نظر یک مسابقه هوش نیست، که ببینیم کی بهتر از سرمایه داری انتقاد میکند! بلکه، اینکه شما چه نقدی بر جامعه موجود میگذارید، دارد میگوید که شما اگر سرکار بیایید چه چیز را عوض میکنید. هرکس، بعنوان یک جنبش سیاسی، همان چیزی را که نمی خواهد عوض میکند.

بازپس گرفتن زمان و مکان!

در نتیجه کلیدی بودن این مفهوم (نقد کار مزدی) برای ما بخاطر این است که هویت ما را تشکیل میدهد. ما اگر بیاییم سرکار، جنبش طبقه کارگر اگر زیر پرچم کمونیسم کارگری پیروز شود، آنوقت باید دست ببرد به مناسبات ملکی و این موقعیت را از بین ببرد که یک عده صاحب وسائل تولید هستند. صاحب زمین هستند، صاحب کارخانجات هستند، صاحب وسائل ترانسپورت هستند، صاحب فضا هستند! فضا! نفس space، مال اوست.

آیا دقت کرده اید که جهان خیابان ندارد!؟ همه اش خانه است، ساخته شده است. (بطوری که) اگر شما از خانه خودتان بیرون بروید در خانه بغل دستی می افتید. اگر خانه واقعی شما آتش بگیرد شما به خیابان میروید. ولی در جهان امروز اگر خانه شما (کشوری که زندگی میکنید) دستخوش جنگ و قطحی بشود (و بخواهید فرار کنید) می افتید در خانه بغلی! خیابانی وجود ندارد. قبلا همه جا را به اسم خودشان کرده اند. در نتیجه به شما میگویند "پناهنده"! نمی توانید بگویید: "نه آقا من پناهنده نیستم. من از آنجایی که آتش سوزی بود یک قدم بیرون گذاشته ام. آنجا دارند میکشند من به خیابان آمدم. کما اینکه اگر خانه شما آتش بگیرد به خیابان میروید. به خانه همسایه نمی روید. ولی شما متاسفانه دیگر خیابانی که مال همه باشد باقی نگذاشته اید..."

فضا را گرفته است! فضا مال اوست. و حتی به یک معنی زمان را نیز گرفته است. از پیش تعیین کرده است: تا شش سال پیش پدر و مادرمان هستیم. بعد میرویم یک جایی به اسم مهد کودک، (ببخشید) بعد به مدرسه میرویم – من شش سالگی به مهد کودک رفتم. (خنده حضار)... بعد میرویم مدرسه، بعد میرویم دانشگاه، بعد میرویم به بازار کار. یا اگر به دانشگاه نروید از مدرسه بیرونتان میکنند و در بازار کار میروید سرکار. و بعد میروید بازنشسته میشوید و بعد میمیرید. برایتان چیده است! سیر زندگی انسان امروز را چیده است. یک پلنگ اینطور زندگی نمی کند. یک سوسک اینطور زندگی نمی کند. شما نمی توانید تضمین کنید که وقتی یک سوسک بدنیا می آید در همانجا می ماند و آن مسیری را که تعیین کرده اند طی میکند. ولی بشر این کار را میکند. داستان تاریخ را گرفته و منجمد کرده است. اینها بخاطر آن است. و شما مهره هایی هستید که در این فضا و در این سیر زمانی که برایتان چیده است زندگی میکیند.

(اگر) اینرا نمی خواهید عوض کنید، به نظرم مشی شما دیگر کمونیسم کارگری نیست. ممکن است مشی شما سوسیال دمکراسی باشد. ممکن است لیبرالیسم باشد. ممکن است آدم خیلی خوبی باشید. ممکن است "فابین" باشید. ممکن است همه چیز باشید. ولی کمونیسم کارگری میخواهد این پدیده را عوض کند. میخواهد زمان و مکان و وجود و ماده را از دست طبقه حاکمه در بیاورد. مال همه باشد. بشود رفت دسته جمعی و با کمک همدیگر تصمیمم گرفت که چه کار باید کرد و یا اگر نخواستید کار نکنید.

راستش یک وجه کمونیسم که کسی یادش نمی آید بگوید این است که اگر نخواستی کار کنی، میتوانی کار نکنی. همانطور که میشود فرض کرد هیچ کس تمام عمرش زمین نمی نشیند و پا میشود و راه می افتد، بنظرم میشود فرض کرد که بشریت پا میشود تا خلق کند. میشود فرض کرد بشریت پا میشود جستجو کند. میشود فرض کرد آدمیزاد کنجکاو است. چون قبل از اینکه فشار هیچ کارفرمایی باشد بچه زبان یاد میگیرد. و شروع میکند به ور رفتن با محیط اش. در نتیجه کمونیسم بر فرض زنده بودن آدمیزاد بنا شده است. هیچ قانونی برای اجبار کار کردن و اجبار زندگی کردن (لازم نیست.) "شما موظف هستید نفس بکشید!" اینرا آدم به هیچ کس نمی گوید. فرض میکند که طرف خودش میخواهد نفس بکشد. اینکه کسی میخواهد خلق کند، میخواهد سر در بیاورد و میخواهد دست ببرد، در این جامعه سرمایه داری فکر میکنند که اینرا باید با کمک حداقل دستمزد و اجبار به کار و قانون بیمه بیکاری و زدن از ولفر تضمین کنند. در جامعه سوسیالیستی گفته میشود که این موقعیت داده بشر است. شما اگر دست از سرش بردارید خودش میرود خلق میکند و تولید را سازمان میدهد.

اینجاست که به نظر من نقد ما از کاپیتالیسم نقدی است بر جوهر اساسی تقسیم طبقاتی، کارمزدی و مالکیت خصوصی، همانطور که مورد نظر مارکس بود. بنابراین ما معتقدیم ما مارکس را درست دیده ایم. و ما روایتی دقیقی از مارکس بیان میکنیم که معتقدیم سرمایه داری باید از بین برود. به این معنی که کار مزدی باید از بین برود. پول از بین برود، و مالکیت خصوصی (از بین برود) و مالکیت اشتراکی (برقرار) بشود.

"بازار بعلاوه دولت"، قبول نیست. "کارمزدی بعلاوه برنامه"، از نظر ما قبول نیست. یعنی چه کارمزدی (باشد) ولی اقتصاد برنامه ریزی (برقرار) باشد. اینها جواب چیزی نشد. فقط اینرا نشان میدهد که کاپیتالیستهای با یکدیگر دست به یکی کرده اند. نشان میدهد که یک مرجعی نقش کاپیتالیستها را بعهده گرفته است. تفاوتی را در زندگی آن کسی در روسیه کار میکند را نشان نمی دهد: که این دیگر کارگر مزد بگیر نیست. بلکه شهروند صاحب حق و صاحب سهم جامعه است. به نفس اینکه به دنیا آمده میتواند برود و در فعالیت هایی که هست شرکت کند. این نقد برای ما تعیین کننده است.

زیربنا، روبنا، و قضاوت معاصر

یک بحث دیگر باز ما را از نظر تئوریک متمایز میکند، بحث رابطه بین زیربنای اقتصادی با روبنا و فرهنگ و سیاست است. باز یک اتهامی که به کمونیستها میزنند این است که اقتصاد ظاهرا سیاست را تعیین میکند و آن هم فرهنگ را تعیین میکند و دترمینیسم در سطح عرضی هم اینجا هست. اقتصاد همه چیز را دیکته میکند. کما اینکه رفیق اعظم گفت اگر اقتصاد طرف اینطوری است خرده بورژوا میشود و خرده بورژوا باشد حزبش میشود این و نظریات سیاسی اش میشود آن و فرهنگش هم میشود این. ما برای آدمیزاد نقش قائل هستیم. این تعیین کنندگی اقتصاد یا از (بحث) زیربنا و روبنا تبیین دیگری داریم که در آن مبارزه نظری، مبارزه سیاسی اینها همه جای خودش را دارد. یعنی همانقدر مادی است که اقتصاد.

مارکس در "پیشگفتاری بر نقد اقتصاد سیاسی"، اگر بروید نگاه بکنید، رابطه زیربنا و روبنا را خیلی روشن توضیح میدهد. که چگونه آدمها از طریق دنبال کردن امیالشان قوانین بنیادی جامعه را متحقق میکنند. چطور، برای مثال، از بین رفتن مذهب یا تضعیف سلسله مراتب مذهبی که یک نیاز جامعه سرمایه داری است از طریق مبارزه فکری یک عده آدم که اعتقادی به مذهب ندارند با مذهبیون صورت میگیرد. کسی تلفن نمی زند: "الو اینجا اقتصاد میگوید باید مذهب از بین برود، پس مذهب باید از بین برود"! کسی اقتصاد را نمایندگی نمی کند. کسی نماینده زیربنا نیست. شما نماینده عقاید خودت هستید؛ ولی با جدالی که میکنید قوانین بنیادی جامعه را به اجرا درمی آورید.

اگر جامعه به تولید کالایی تعمیم یافته رسیده و سرتاپا کاپیتالیستی شده و صنعت آمده، واضح است که دیگر سازمان فئودالی (جامعه) دارد فرو میریزد، پشت مذهب دارد ضعیف میشود، علم دارد قوی میشود، تکنیک مهم میشود، در نتیجه به شعور آدمیزاد میرسد که شاید خدایی نباشد و شاید همه اینها دارند دروغ میگویند. دست و پا گیر بودن مذهب را بفهمد و بحث آنرا بکند. این مبارزه عقیدتی هم بخشی از تاریخ مادی است. به جای خود حیاتی است. مبارزه سیاسی، مبارزه بر سر افکار، اینها اجزای لایتجزای تاریخ و حیات مادی بشر هستند. در نتیجه ما برای این جنبه از وجود بشریت خیلی جا قائلیم. دترمینیسم ما در اینجا نیز پدیده ای است تضعیف شده.

منتهی نکته ای که این به ما نشان میدهد این است که پشت تمام این مبارزات نظری و سیاسی و فرهنگی بر سر زیبایی، هنر، عدل، قانون، انصاف و همه چیز، رنگ تقسیم جامعه به طبقات را ما می بینیم. ما علم و هنر و قانون و سیاست و اندیشه ای ماوراء این تضاد طبقاتی قائل نیستیم. ما معتقد نیستیم که دولت یا احزاب سیاسی یا قانون یا عدل یا انصاف پدیده هایی ماوراء طبقاتی اند. ما اینها را بصورت پدیده هایی می بینیم که با واقعیات اقتصادی و طبقاتی که پشت آنها هست متناسبند.

در نیتجه این یک چیزی را به ما نشان میدهد و آن این است که قضاوت از این پدیده ها همیشه قضاوتی است معاصر. قضاوتی از آنها بعنوان پدیده های امروزی است. این (نوع قضاوت ما) اگر در برنامه حزب کمونیست کارگری نگاه بکنید، میتواند مایه خیلی سوالات باشد. چرا ما میگوییم فحشاء محصول سرمایه داری است وقتی که تاریخ جامعه میگوید این قدیمی ترین شغل مزدبگیرانه جهان است؟ چرا میگوییم تبعیض نژادی محصول سرمایه داری و بانی مشقات بشر سرمایه داری است وقتی که نژادپرستی یک عقیده کهنه بشر است که با تاریخ او آمده است؟ چرا زن ستیزی، بی حقوقی کودک را پدیده هایی میدانیم که مسبب آنها سرمایه داری است، در حالکیه خودشان به قدمت کل تاریخ بشر اند؟ به این دلیل ساده که ما روبنای سیاسی جامعه را ایستا و منجمد نمی بینیم. زن ستیزی، مذهب (وغیره) تابلویی نیست که یک جایی آویزان شده است. (بلکه اینها) پدیده هایی هستند که دارند بازتولید میشوند. و اگر چیزی امروز دارد بازتولید میشود، باید بر مبنای کشمکش اجتماعی طبقاتی امروز خاصیت خودش را پیدا کند.

خیلی چیزها ور افتاده است چون با سرمایه داری مغایرت داشته است. که (اینهایی که ور افتاده اند) خیلی قوی تر از خیلی چیزهای دیگر بوده اند. برای مثال، در همین جامعه (سرمایه داری) بحث آزادی جنسی. "معیارهای (اخلاقی) ویکتوریایی" شکست خورده است و مردم از لحاظ (روابط) جنسی آزادی هایی دارند که ممکن است صد سال پیش فکرش را هم نمی کردند. لااقل برای زنان، چونکه مردان همیشه یکجوری زیر جلکی دارند کار خودشان را میکردند. بالاخره مساله (آزادی جنسی) باز شده است . چرا این صورت میگیرد؟ بخاطر اینکه آن انقیاد و آن قید و بندها دیگر بدرد سرمایه داری نمی خورد. آدم آزاد شده، میرود در بازار کار میکند، خانه خودش را میگیرد و مزد خودش را هم دارد میگیرد. وابسته کسی نیست. (در نتیجه) قرار نیست معیار کسی را هم گوش بکند. آن پسر و دختری که نانش را خانواده اش میداده و یا زمین بابایش را به ارث میبرده است، موظف بوده به معیارهای اخلاقی طرف نیز تمکین کند. هرچه آن سلسله مراتب ارث و میراث جامعه را قطع کنید و طرف یک عنصر مستقل و اتمیزه ای در جامعه باشد، (در آنصورت) تصمیم خودش را میگیرد. در نتیجه این (انقیاد) ضیعیف میشود. ولی چرا اسلام، مثلا، تضعیف نمی شود؟ اسلام هم همانقدر با سرمایه داری و کاپیتالیسم مغایر است. چرا (تضعیف نمی شود)؟ برای اینکه به نظر من در جامعه امروز به درد یکی میخورد. اسلام امروز اسلام محمدی نیست. کلیسای امروز هم کلیسای مسیحیت (دوره) مسیح نیست. کلیسای "دیس آی پل"ها (پیروان) بعدی اش هم نیست. نژادپرستی امروز هم نژادپرستی 300 سال پیش نیست. اینها پدیده های امروزی اند. امروز به درد یکی میخورند! و در چهارچوب مبارزه طبقاتی امروز دارند بازتولید میشوند و جایگاه شان را پیدا میکنند.

راز دشمنی افراطی ما با مذهب

این جایگاه مهمی در بحث ما دارد، برای اینکه آنوقت میتوانیم رابطه ما را با این پدیده ها (بصورت) سیاسی تعریف کنیم. اینکه چگونه میشود با اسلام مبارزه کرد، یک نفر حالا ممکن است بگوید: " آقا شما این عقاید را حالا بگویید، نشر بدهید، با عقاید مردم در بیفتید"... (در جواب چنین کسی باید گفت) جامعه ایران 30 سال پیش که آزاد اندیش تر بود از جامعه ده سال پیش – الان را نمی گویم که یک "بک لشی" هست علیه مذهب – از آستانه انقلاب 57. جامعه ایران سال 1950 جامعه ای خیلی پروغرب تر و ضد مذهبی تر از جامعه ایران 1975، بعداز "شریعتی" و "خانم کاتوزیان" و امثالهم بود. بنابر این بحث روشنگری نیست، بحث قدرت اجتماعی این پدیده هاست. بحث کارآیی شان است، بحث چفت شدن به مبارزه طبقات. و خاصیت شان برای جامعه امروز. در نتیجه چیزهایی مثل ناسیونالیسم، مذهب، لیبرالیسم، سکسیزم، راسیسزم، شوونیسم، مردسالاری و غیره، اینها برای ما پدیده هایی نیستند که از ذات بشر آمده باشند، یا محصول تاریخ بشر باشند. بله، همه چیز (محصول تاریخ بشر است) لباسی هم که میپوشیم رنگ لباس تاریخ را دارد ولی امروز کالایی است که تولید میشود و فروخته میشود و به این خاطر ما آنرا میخریم که امروز تولیدشان میکنند و می فروشندش. مذهب و اینها (ناسیونالیسم و غیره) پدیده هایی امروز اند.

این به ما اجازه میدهد که طبقه حاکم را پشت این (پدیده ها) ببینیم، نه طبقات حاشیه ای، نه تاریخ های قلابی که برایمان بنویسند. درصورتی که اگر شما بیایید ببنید مبارزه تان علیه مذهب، علیه شووینیسم، مبارزه تان علیه سکسیسم، راسیسم، بخشی از مبارزه عمومی تان علیه کاپیتالیسم است، یک استراتژی های دیگری را در مبارزه سیاسی روزمره و در جامعه و در ائتلاف هایتان و تبلیغاتتان به شما میدهد. که اگر اینها (مذهب و ناسیونالیسم و غیره) را بصورت پدیده تاریخی و عتیق ببینید به شما نمی دهد. شما بحث "تبلیغ پروسه" حمید تقوایی را نمی دانم یادتان هست یا نه، آن بحثی است که ما از قدیم داشتیم. (آن بحث به چپ ها) میگفت که حرفتان را بروید تبلیغ کنید دیگر! علیه مذهب تبلیغ کنید. (چپ مورد نقد در جواب) می گفت "نه، باورهای مردم است"! و غیره. در این بحث (و نحوه نگرش ما به این پدیده ها) هیچ چیز "باور مردم" نیست. چطور مردم می توانند خیلی چیزهای دیگر که باورشان بوده است را بگذارند کنار اما این یکی را نمی گذارند؟ طرف تصمیم گرفته با رادیوی اس. دبلیو (موج کوتاه) بشیند ببیند بی بی سی چه میگوید اما حاضر نیست دست از سر دخترش در خانه بردارد؟ چرا؟ چرا حقوق زن در خانواده الان پایین تر است در صورتیکه طرف دارد الان با "ریموت" کانال های "کیبل تی وی" اش را عوض میکند و می بیند که در آمریکا برای مثال اوضاع فرق دارد. چرا از این عقیده دست برنمی دارد؟ این باورهای آنها (مردم) نیست، بلکه باورهایی است که جنبش های سیاسی در جامعه آورده اند که به درد یکی میخورد.

این کاملا فرق ما را نشان میدهد. و اگر دقت کنید در عرصه تاکتیکی تفاوت جدی ما را با چپ نشان میدهد. که: "چرا اینها اینقدر به مذهب بند میکنند"! "چرا رحم نمی کنند به کسی"! "چرا اینقدر خلاف جریان هستند"! "چرا اینها اینقدر نسبت به این تعصبات اینقدر بیرحم عمل میکنند"! و "چرا همیشه جنگ آخرشان را با اینها (با این تعصبات) میکنند"!؟ بخاطر اینکه ما اینها را سلاح های جامعه سرمایه داری میدانیم. نه باور توده ها و یا خاطرات عتیق بشر.

کسی که در جامعه مردسالار است دارد کمک میکند به انقیاد طبقاتی. و باید همین را به او گفت! سوای اینکه جایگاه این (مردسالاری) در زندگی شخصی او یا کسی تحت این تبعیض است چه باشد، دشمنی ما با او انعکاس دشمنی ما با کل این جامعه موجود است. در نتیجه ما پدیده ای به اسم "عقب ماندگی انقلابی" نداریم! در ذهن ما "عقب ماندگی پیشرو"، "عقب ماندگی انقلابی"، "عقب ماندگی خلقی"، "تعصبات پرولتری"، "ارتجاع پیشرو" نداریم اینها را! ارتجاع برای ما ارتجاع است. اگر چیزی ارتجاعی است مال طبقه ارتجاعی زمان ماست. او دارد بازتولیدش میکند. وگرنه اگر دست بردارد، اگر دست بردارند از حمایت از مذهب، اگر بورژوازی از پشت مذهب کنار برود، ظرف دو سه سال ریشه اش در کره ارض زده میشود! برای اینکه اینقدر نیرو علیه اش جمع شده و اینقدر نفرت علیه آن هست.. ولی شما با سد آموزش و پرورش، مدیا، ارتش، دادگاه، زندان برخورد میکنید. خانم تسلیمه نسرین در بنگلادش یک کلمه حرف میزند باید زندگی اش را بردارد و برود یک گوشه ای در شمال اروپا زندگی کند. چون به یک شیخ پشم الدینی در محل برخورده است. میگوید "به عقاید توده ها توهین شده است"، ولی اینطور نیست. به منافع آن یارو سر خیابان ضربه خورده است. سهم اماش دارد زیر سوال میرود. حکومت بنگلادش دارد زیر سوال میرود. و حاکمیت آن نوع سرمایه داری آبکی و رقیق و ضعیفی که در آنجا حاکم است زیر سوال میرود. سرمایه داری در یک حلقه ضعیفش کاملا زیر سوال میرود.

میخواهم بگویم یک عده نمی فهمند که چرا ما اینقدر لج داریم با (این خرافات) و چرا حزب کمونیست کارگری اینقدر علیه این عقب ماندگی ها و تعصبات افراطی است. بخاطر اینکه (این حزب) همانقدر علیه کل طبقه و دولت بورژوا، علیه احزاب طبقات حاکم افراطی است . و (در نتیجه) علیه ابزارهای جانبی شان هم به همین دلیل افراطی است.

در حاشیه یک بحران،پایان کدام تاریخ؟

مصطفی صابر

بحران مالی بین المللی هفته گذشته میخ آخر را بر تابوت "بازار آزاد" کوبید. اشتباه نشود، بازار آزاد همچنان حاکم است و حکم میراند و تا اطلاع ثانوی حکم خواهد راند. اما پشم و پیله اش دیگر کاملا ریخته است. یادتان هست که در مقطع سقوط شوروی (سرمایه داری دولتی روسیه) تا همین ده پانزده سال پیش چه کرکری برای "پیروزی بازار آزاد" و "شکست کمونیسم" و "پایان تاریخ" میخواندند؟ این رجزخوانی ها البته زود پوچ از کار درآمد. اما الان موضوع فراتر از پوچ بودن آن تبلیغات رفته است. همه دارند می بینند آنچه که پایان می یابد همین قهرمان جنگ سرد یعنی خود بازار آزاد است. چرا که متعصب ترین مدافعان بازار آزاد کفش و کلاه کرده اند تا بازار را مهار کنند! آنها که نعره میزدند "بگذار بازار تصمیم بگیرد"، حالا نزد نمایندگان مجلسین آمریکا استغاثه میکنند که فورا کمک 700 بیلیون دلاری را امضاء کنید که بازار روبه قبله دراز کشیده است!

اگر دولت آمریکا و دولت های فخیمه بورژوازی در اروپا و ژاپن به کمک بازار مربوطه نشتابند و زیربالش را نگیرند، یعنی اتفاقا "آزاد" بودنش را مهار نزنند، جناب بازار خود و صاحبانش را البته بنا به منطق خود، به نابودی خواهد کشاند. جرج بوش و خیلی های دیگر از متعصب ترین نئوکنسرواتیست های حاکم تعطیلات آخر هفته شان را خراب کردند تا با کمک و حمایت دمکرات ها به سرعت طرحی را برای نجات بازار سهام سرهم کنند. با پول "مالیات دهندگان" و به اصطلاح از کیسه "بیت المال" به سراغ "دارایی های بد" بورژواهای "خوب" و محترم رفتند و همه را خریدند تا بازار سرحال بیاد و قهر نکند، غش نکند. و گفتند که "ریسک این بیشتر از آن است که کاری نکنیم". چه استدلال امید بخش و دندان شکنی!

"دارایی بد"؟ این دیگر چه صیغه ای است؟ مگر دارایی بد هم میشود؟ اوه بله. دارایی های بد بد داریم! سرمایه ای که سود تولید نکند یا سود کافی تولید نکند، دارایی بد است. پس دولت یا بقول مانیفست "کمیته امور مشترک طبقه بورژوا" دارد همه "دارایی های بد" را میخرد و در واقع از بازار خارج میکند تا "دارایی های خوب" از شرشان رها شوند. یعنی چه؟ صاف و ساده یعنی اینکه میکوشند جلوی تنزل نرخ سود را بگیرند.

"تنزل نرخ سود"؟ این عبارت به نظرتان آشنا می آید؟ کسی قبلا از آن صحبت کرده بود؟ بله همان کسی که بارها، و خیره کننده تر از همیشه در مقطع سقوط شوروی، سعی کردند مرگ افکار و عقایدش و پایان جنبش احتماعی اش را اعلام دارند. در واقع زنده زنده در گورش کنند و نتوانستند. کارل مارکس.

حدود صد وچهل – پنجاه سال قبل مارکس به دقت ریاضی نشان داده بود که بحران های ادواری سرمایه داری اجتناب ناپذیرند. او نشان داد که علت بحران اقتصادی در ذات تولید بشیوه سرمایه داری نهفته است. مارکس نشان داد که مطابق قوانین عینی سرمایه داری، همان شرایطی که موجب رشد و گسترش و انباشت بی سابقه سرمایه میشود، در عین حال نرخ سود سرمایه را به کاهش و تنزل سوق میدهد. گرایش نزولی نرخ سود، تدریجا حکم خود را دیکته میکند و متناوبا بحران های اقتصادی عظیم را موجب میشود. هر بحران گرچه عوامل تخفیف خود را در بر دارد، اما رفع بحران و شروع دوره جدیدی از رونق و انباشت سرمایه تنها به معنی این است که بحران بعدی عظیم تر و بنیان برانداز تر از قبل سر برخواهد آورد.

بحران اخیر چه سرانجامی خواهد داشت؟ بحران فعلی یک بحران مالی و اعتباری است. ممکن است بتوانند آنرا مهار کنند. اما فعلا نمی توان گفت که حتی با خاصه خرجی 700 بیلیون دلاری دولت آمریکا که میگویند از مقطع "رکود کبیر" دهه 1930 تا کنون بی سابقه است، بتوانند جلوی گسترش بحران را بگیرند. بر فرض هم که بگیرند کسی نمی داند که بحران بعدی کی و در چه ابعادی سر بلند میکند. خصوصا اینکه با گرانی مواد غذایی و نفت چشم انداز روشنی در برابر سرمایه داری جهانی نیست. اما اینکه از لحاظ اقتصادی چه اتفاقی برای جهان در پیش است برای کسی بدقت قابل پیش بینی نیست. چرا که بازار و قوانین اش کور است و تنها وقتی فجایع بوقوع بپیوندد معلوم میشود که اشکالی در کار بوده است! آنچه که مسلم است این است که بحران اخیر چهره و چشم انداز سیاسی و ایدئولوژیک دنیا را عمیقا تحت تاثیر قرار خواهد داد. خصوصا که فی الحال بن بست های شدید سیاسی بعد از وقایع عراق و شکست عملی آمریکا و سیاست های نئوکنسرواتیو ها در برابر جهان سرمایه داری قرار دارد.

از جمله این تاثیرات همانطور که اشاره کردیم ریختن پشم و پیله بازار آزاد و بهم خوردن توازن ایدئولوژیکی به زیان راست و به نفع چپ علی العموم خواهد بود. شکست بازار آزاد واضح است که به معنی شکست سرمایه داری نیست، اما به معنی شکست جریان سیاسی نماینده سپردن همه چیز بدست بازار، میتواند باشد. منظور راست جدید است که از زمان ریگان و تاچر سر بلند کرد، برای پیروزی بازار آزاد و پایان تاریخ نعره کشید، نظم نوین خونین بورژوازی را رهبری کرد، سرکرده یک طرف جنگ تروریستها پس یازده سپتامبر بود، به عراق و افغانستان لشکر کشید و اکنون هر روز که میگذرد افق و چشم اندازش محدود تر میشود. این جریان البته به این سادگی از میدان بدر نخواهد رفت و هنوز جنایت ها از عهده اش ساخته است. بعلاوه این تنها جریان راست نیست. در خلاء افول نئوکنسرواتیوها جریانات دیگر راست میتوانند سر بلند کنند. چندان که در خود آمریکا دمکرات ها دندان تیز کرده اند که انتخابات را ببرند. بعلاوه جناح به اصطلاح چپ و دولت گرا و کمتر طرفدار بازار آزاد بورژوازی حاضر به یراق آنجا نشسته است که میدان را بدست بگیرد. گذشته از همه اینها بورژوازی را چه دیده اید برای نجات خود ممکن است دست به کارهای دیوانه وار بزند و جهان را نابود کند. همه چیز ممکن است. اما در عین حال نمی توان به این واقعیت چشم بست که چپ جامعه در تمام این سالهای سیاه بعد از نظم نوین جهانی بارها کوشیده است سر بلند کند. بعنوان نمونه دوره تظاهرات های ضد جهانی سازی از سیاتل تا رم را بیاد بیاورید. یا بزرگترین تظاهرات های تاریخ بشر بر علیه جنگ عراق. اکنون دو سه سالی است که میتوان تلاش برای عروج گرایشات سکولار و رادیکال را در اروپا و آمریکا مشاهده کرد. بعلاوه یادمان نرود وجود جامعه بسیار چپ و رادیکال در ایران نمی تواند یک تافته جدا بافته از کل دنیا باشد. همینطور آشکار است که مارکس دارد مجددا مد میشود و در هرحال رجز خوانی ها و خرافات دست راستی برد کم و کمتری پیدا میکند. بهم خوردن توازن قوای ایدئولوژیکی در جهان به عروج این چپ که تکیه گاهش طبقه کارگر است شانس و میدان میدهد. سوالی که ما بویژه باید جواب آنرا بدهیم این است که چپی که در اثر و در دل این تحولات میتواند سر بلند کند تا چه درجه از نوع کمونیستی کارگری خواهد بود!؟

ما همواره گفته ایم که سرنگونی جمهوری اسلامی به نیروی انقلابی کارگران و مردم و تحت رهبری حزب کمونیست کارگری بی شک یک نقطه قدرت برجسته برای جنبش ما در ابعاد جهانی خواهد بود. چنین پیروزی شکست بزرگی برای راست و ارتجاع بطور کلی خواهد بود و کمونیسم کارگری را بار دیگر وارد معادلات جهانی خواهد کرد. در عین حال همواره تاکید کرده ایم که لازمه پیروزی جنبش ما در ایران درجه ای از حمایت و همبستگی جهانی و بین المللی کارگران و مردم آزاده جهان از مبارزه کارگران و مردم ایران و حزب ما است. اما بحران اخیر مساله را از این هم فراتر از این میبرد. تحولات یکی دو دهه اخیر و اکنون این بحران اقتصادی همسرنوشتی کارگران و مردم جهان را بیش از هر وقت دیگر در پیش چشم همگان گرفته است. دوره ای از تحرک طبقه کارگر و جنبش های اجتماعی رادیکال و سوسیالیستی در پیش است. این توجه بیش از پیش به وظایف جهانی ما و مطرح کردن کمونیسم کارگری منصور حکمت و تلاش برای ساختن احزاب کمونیست کارگری در نقاط مختلف جهان را می طلبد. نوبت ما برای ایفای نقش بعنوان یک جنبش قدرتمند جهانی، نظیر دوره لنین و بلشویک ها و انقلاب اکتبر، فرا میرسد. باید به استقبال آن برویم.

Sunday, September 21, 2008

دنیا هفت سال بعد از یازده سپتامبر

مصاحبه تلویزیون انترناسیونال با حمید تقوائی بمناسبت سالگرد یازده سپتامبر
مرسده قائدی: حمید تقوایی، با سلام، خیلی به برنامه ما خوش آمدید. هفته قبل هفتمین سالگرد واقعه یازده سپتامبر بود. هفت سال از حمله به برجهای دوقلو نیویورک گذشت. اولین سئوالم اینست که این واقعه چه تأثیرات سیاسی ــ اجتماعی در دنیا و بر مردم دنیا داشته است؟
حمید تقوایی: آنچه در یازده سپتامبر اتفاق افتاد چهره سیاسیِ دنیا را تغییر داد. این واقعه، بر زندگی مردم دنیا و سیاست های احزاب و دولت ها (هم در غرب و هم در سایر کشورها)، از جوانب مختلفی تأثیر گذاشت. بطور مشخص یازده سپتامبر نقطه شروع یورش جدیدی از طرف دولت های ارتجاعی به دستاوردهای مردم بود. به بهانه یازده سپتامبر تهاجم وسیعی شروع شد به همه آن آزادیها و آرمانها و آن خواستهائی که مردم (هم در جوامع غربی و هم در کشورهای دیگر دنیا) مدت ها برایش جنگیده بودند، توانسته بودند بخشی از آن را به دولتها بخصوص در جوامع غربی تحمیل کنند و بخشی دیگر جزئی از خواست ها و نیازهای فوری و پرچم اعتراض و مبارزه شان بود. تهاجم به همه اینها زیر سایه شوم یازده سپتامبر شروع شد. این واقعه باعث شد که در غرب سیاست های ارتجاعی نئوکنسرواتیستی کاملاً دست بالا پیدا کنند و تحت عنوان مبارزه با تروریسم، اسلام سیاسی و غیره، حقوق قانونیِ مردم حتی در جوامع غربی را زیر پا بگذارند. از سوی دیگر جنگ های وحشیانه ای دولت آمریکا و متحدینش برپا کردند که از نظر توحش و ابعاد ضد انسانی در تاریخ معاصرجهان بیسابقه بود! حمله به افغانستان، حمله به عراق و خلاصه آن مصیبت و فلاکتی که به بهانه مبارزه با تروریسم بر سرِ جوامع دنیا آوردند همه ی اینها از پیامد های یازده سپتامبر بود. یکی دیگر از پیامدهای این واقعه رشد جنبش فوق ارتجاعی اسلام سیاسی در خاورمیانه و نیز در بسیاری از مناطق دنیا بود.
مرسده قائدی: یعنی بنظر شما پس از یازده سپتامبر آزادی های مردم محدود شد؟ دستاوردهای آزادیخواهانه شان باز پَس گرفته شد؟
حمید تقوایی: بله دقیقا همینطور است. تحت عنوان حفظ امنیت و با این پرچم که جامعه در خطر است و دشمنی به اسم تروریسم اسلامی وجود دارد که ممکن است دست به جنایت بزند وغیره، در جوامع غربی بسیاری از حقوق پایه ای مردم زیر پا گذاشته شد. بار دیگر شکنجه، بازداشت های بدون توضیح و غیره، بطور رسمی وارد قوانین شد. هم در اروپا و هم در آمریکا قوانینی به تصویب رساندند که بر اساس آنها بتوانند افراد را بدون هیچ توضیحی بازداشت کرده و در زندان نگاه دارند. بدون برخورداری از هیچگونه حق پایه ای. و از آنطرف هم، دخالت هایی که در زندگی خصوصی مردم صورت دادند: کنترل تلفن ها. ایمیل ها. مسافرتها و روابط ومناسبات مردم با یکدیگر. تمام اینها هم با نام باصطلاح مبارزه با تروریسم اسلامی صورت گرفت. بورژوازی حاکم با یازده سپتامبر توجیهی پیدا کرد که جوامع را هر چه بیشتر بترساند و به بند بکشد. مردم را تحت این عنوان که یک دشمن خارجی وجود دارد و با تروریسم اسلامی میجنگیم در مقابل این تعرضاتی که به حقوق مدنی شان کردند به تمکین واداشتند. و از سوی دیگر اسلام سیاسی را تقویت کردند. هم در خاورمیانه و در کشورهای اسلامزده و هم در خود غرب. لایحه ای همین چند وقت پیش در اروپای واحد مطرح شد که بر اساس آن قانونی را برسمیت شناختند که هر سخن انتقادی علیه اسلام را بعنوان "توهین" ممنوع می کند. به نیروهای اسلامی در جوامع اروپایی امکانات دادند. هم اکنون امکانات دولتی در اختیار این نیروها قرار می گیرد، مسجد و مدرسه برایشان ساخته می شود و در واقع، این نیروها را بعنوان نماینده مهاجرین از کشورهای اسلام زده و بعنوان رهبر "مردم مسلمان" برسمیت می شناسند و به آنها تریبون میدهند . این، جنبه ی دیگر همان تعرضی است که نئوکنسرواتیسم و کلاً راست افراطی در غرب، به دستاوردهای مردم می کند و آثار و نشانه هایش هم در همه جای دنیا قابل مشاهده است. مسئله از این قرار است؛ تا جایی که به خاورمیانه مربوط می شود، با بمب، گلوله، جنگ و کشتار بسراغ مردم آن جوامع رفتند و تا آنجا هم که به مردم در جوامع خودشان مربوط است، عقب راندن مردم در تمام جوانب حقوق مدنی و پایه ای شان، پس گرفتن دستاوردها و در نهایت نفی و پایمال کردن این حقوق و دستاوردها. اینها از جمله پیامدهای یازده سپتامبر است.
مرسده قائدی: آیا تنها یازده سپتامبر این زمینه را فراهم کرد که دولت آمریکا بتواند براحتی به کشورهای دیگر حمله نظامی بکند؟ آیا جنگ هایی که در عراق و افغانستان صورت گرفت، دلیلش همین قُلدر مآبی و جنگ طلبی آمریکا با بهانه یازده سپتامبر بود؟
حمید تقوایی: ببینید؛ مسئله این است که از مدتها قبل از یازده سپتامبر این خط راست افراطی در حال قدرت گرفتن بود و کلاً، بعد از فروپاشی دیوار برلین و پایان جنگ سرد، این سیاست های فوقِ راستِ نظم نوینی در همه جای دنیا مطرح بود و جلو آمده بود. با اینحال، تا قبل از یازده سپتامبر ۲۰۰۱ و قبل از اینکه این واقعه اتفاق بیافتد، این دوره تعرض راست افراطی بعد از جنگ سرد داشت تمام می شد. دوره برو برو و جشن و پایکوبی که بعد از سقوط شوروی براه انداخته بودند تمام شده بود و مردم در تمام دنیا متوجه شدند که دنیای بعد از جنگ سرد نه تنها هیچ چیز مثبت و بهتری ندارد بلکه از بسیاری از جنبه ها شرایط بدتر از گذشته شده است. در همه جا، در اروپای شرقی و کلاً کشورهای صنعتی و غیر صنعتی در چارگوشه دنیا. بویژه جنگ ها و نسل کُشی هایی که در کشورهای آفریقایی براه افتاد؛ جنگی که در یوگسلاوی سابق در گرفت و وضعیت نابسامان کشورهای بازمانده از بلوک شوروی، در کل تمام دنیا را به این نتیجه رسانده بود که وضعیت دنیای بعد از جنگ سرد، بسیار بدتر از آن اوضاعی است که قبلاً وجود داشت. در چنین شرایطی بود که واقعه یازده سپتامبر به کمک بورژوازی غرب آمد. با این واقعه، این نیروهای راست افراطی دوباره خودشان را جمع و جور و احیاء کردند و بخصوص دولت آمریکا تلاش کرد با این پرچم که هم اکنون باید با این محور جدید "شرّ" یعنی اسلام سیاسی بجنگیم، دوباره دنیا را زیر پرچم خودش بیاورد و بعنوان رهبر سرمایه داری جهانی و داعیه دار آن چیزی که خودش به آن دموکراسی می گفت و نیز بعنوان تنها قدرت بلامنازع سرمایه داری جهانی خودش را ــ حتی به اروپایی ها ــ تحمیل کند. این استراتژی آمریکا بود که تحت عنوان حمله ی پیشگیرانه (این دکترین که دولت آمریکا از هر گوشه دنیا خطری نسبت به آمریکا احساس کند بخود حق میدهد با حمله نظامی یکجانبه جواب بدهد و حتی منتظر سازمان ملل و ناتو و غیره هم نمی شود) به دنیا ارائه شد. این، پرچم دکترینی بود که بلند کردند و اساساً حمله به عراق و افغانستان هم بر همین مبنا صورت گرفت. با چنین سیاستهای قلدر منشانه و میلیتاریستی، راست افراطی توانست در سایه یازده سپتامبر تعرض تازه ای را شروع کند و قدرت خود را در راس دولتهای غربی تثبیت کند.
مرسده قائدی: حمید تقوایی، الآن پس از هفت سال، این جناح تروریسم دولتی در آمریکا و اسلام سیاسی را در چه موقعیتی می بینید؟
حمید تقوایی: الآن،و بویژه در این دو سه سال اخیر، شاهد افول نئوکنسرواتیسم هستیم. از نظر سیاست داخلی آمریکا، انتخابات میاندوره ای مجلس در آن کشور (در سال دو هزار و شش) نقطه عطفی در سیر نزولی تروریسم دولتی در غرب بود. این انتخابات یک "نه" بزرگ جامعه آمریکا نسبت به جنگ عراق بود و امروز هم "بوش" منفورترین رئیس جمهور در کل تاریخ آمریکاست. بگونه ای که در همه پرسی هایی که خودشان صورت می دهند، تنها حدود بیست و چند درصد طرفدار دارد. چنین وضعیتی در تاریخ آمریکا بیسابقه بوده است و طبیعی است که این فقط تنفر از شخص بوش نیست. او یکسری سیاست ها و در واقع، یک دوره ی خاص را نمایندگی می کند و بنظر من، منفور بودن بوش نشاندهنده ی منزوی شدن آن سیاست ها و آن خطی است که او در این دوره نمایندگی کرده است. بعبارت دیگر آن سیاست باصطلاح جنگ با تروریسم اسلامی، ابر قدرتی در دنیا و لشگر کشی به هر جایی که احساس کنند لازم است و غیره، در خود آمریکا و کشورهای غربی کاملا رسوا و منزوی شده است. هم اکنون وقتی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا را نگاه می کنید، می بینید نه تنها کاندیدای حزب دموکرات، بلکه حتی کاندیدای جمهوریخواهان هم شعار و پرچم تبلیغاتی خود را بر مبنای "تغییر" قرار داده است. همه تلاش می کنند به مردم بگویند که ما می خواهیم تغییراتی ایجاد کنیم و دلیل اش هم چیزی جز این نیست که جامعه آمریکا عمیقاً خواهان تغییر وضع موجود است و دیگر نمی خواهد سیاست های گذشته ادامه پیدا کند. جامعه وسیعا از سیاست های هشت ساله ای که بوش به پیش می بُرد رویگردان شده است و به این اعتبار، این کاندیداها برای اینکه بتوانند رأی مردم را جلب کنند، مجبورند خود را طرفدار تغییر جا بزنند. البته در دوره رئیس جمهور بعدی هم باز آش همین آش است و کاسه همای کاسه، اما مهم این است که هر که میخواهد رای مردم را جلب کند باید تغییر وضع موجود را وعده بدهد. این وضعیت نشاندهنده ی این است که همانطور که گفتم، یک دوره به پایان رسیده است. دوره ی باصطلاح یکه تازی نئوکنسرواتیسم و سیاست های فوق ارتجاعیِ نظم نوینی در غرب.
تا آنجا که به اسلام سیاسی مربوط می شود، باید توجه کنیم که اساساً اسلام سیاسی پس از یازده سپتامبر یک شاخه "پرو غربی" پیدا کرد. دولت هایی در عراق و افغانستان حاکم شدند که دست ساز و مورد حمایت آمریکا و پرو آمریکایی هستند. از سوی دیگر در خودِ غرب ــ و بخصوص در اروپا ــ نیروهای اسلامی تقویت شده اند، امکانات دولتی گرفته اند، قدم به جلو گذارده اند، و در سیاست های ارتجاعی غرب، برای خودشان جایی دست و پا کرده اند.
مرسده قائدی: هدف شان چیست؟ آیا باصطلاح می خواهند چهره مناسبی از اسلام به نمایش بگذارند؟ آخر این چگونه ممکن است؟
حمید تقوایی: چهره ی خوب که چه عرض کنم. در واقع می خواهند نشان بدهند که باصطلاح در کنار آن خط تروریستیِ مثل مقتدا صدر، القاعده و غیره، یک اسلام دیگری هم وجود دارد که سرِ جنگ با غرب ندارد. اینکه مضمون اش، به همان اندازه ارتجاعی است، اصلاً برای غرب مهم نیست. اینکه هم اکنون یکسری قتل های ناموسی در خودِ اروپا و با تأیید همین نوع اسلام باصطلاح خوش خیمی که اینها دارند عنوان می کنند، صورت می گیرد، برای غرب مهم نیست. خودِ این دولت ها در غرب به این قتل های ناموسی با اغماض نگاه می کنند. و از آنطرف، بالاخره انواع فشارهاست که بر جمعیت مهاجر از کشورهای اسلام زده در کشورهای غربی (از طرف همین نیروهای اسلامی) تحمیل می شود. همه ی اینها با اسلام سیاسی نمایندگی می شوند و با این همه، این جنبه اش، به هیچ وجه برای دولت های غربی مهم نیست. دولتهای غربی تروریسم اسلامی را به مقابله با منافع کشورهای خودشان و با دولت های غربی ترجمه کرده اند و نتیجه آنکه حکومت جلادی مثل جمهوری اسلامی را که با صدها هزار اعدام، کشتار، قصاص، سنگسار و غیره بقدرت رسیده و سرِ پا مانده است، هیچگاه به این عناوین محکوم اش نکرده اند. همیشه انتقادشان این بوده که جمهوری اسلامی در مقابله و مخالفت با منافع غرب، بدنبال پروژه هسته ای و دخالت در عملیات تروریستی در خارج از ایران و غیره است. در هر حال یک شاخه اسلام سیاسی در خودِ سیاست های ارتجاعیِ دولت های غربی هم یک جایی برای خودش پیدا کرده است.
تا آنجا که به مردم در کشورهای اسلام زده باز می گردد، نیروهای اسلامی پایگاه اجتماعی خودشان را به سرعت از دست می دهند. نمونه ی بسیار بارز این قضیه خود جامعه ایران است. مردم از حکومت اسلامی متنفرند و به هیچ وجه تبلیغات ضد آمریکایی این حکومت خریداری در میان مردم ندارد.
از سوی دیگر در چند ماهه اخیر می بینیم که جمهوری اسلامی مشغول معاملات، بده بستان ها و سازش هایی با آمریکا شده است و در واقع به این معنا، اسلام سیاسی ــ حتی آن بخش ضد آمریکایی اش هم ــ دارد به یکسری توافقات دیپلماتیک با غرب می رسد. در هر حال این روند به هر نتیجه ای که برسد، یک نکته روشن است و آن اینکه دوره ی باصطلاح برو برو و یکه تازی این نیروها در دنیا تمام شده و نیروئی که دارد قدرت میگیرد بطور مشخص در خود ایران جنبش عظیم اعتراضیِ مردم و در جوامع غربی آن جنبش سکولاریستی است که در مقابله با مذهب و دَم و دستگاه مذهبی و غیره در حال پا گرفتن است. مردم قدم به جلو گذارده اند و بیش از پیش از یک موضع کاملاً چپ و انسانی به وضع موجود عتراض میکنند.
مرسده قائدی: اگر بخواهیم جمع بندی کنیم، آیا می توانیم به این نتیجه برسیم که مردم توانسته اند تروریست ها را عقب برانند؟ چه تروریسم دولتی آمریکا و چه تروریسم اسلام سیاسی را؟ با این تصویری که شما ارائه کردید و اینکه این نیروهای تروریستی و افراطی دیگر در آن موقعیت برو برو و یکه تازی گذشته خود نیستند.
حمید تقوایی: بله حرکتی در این جهت شروع شده اما نه به این علت که این نیروهای راتجاعی با همدیگر جنگیده اند. دولتهای غربی و ترریسم اسلامی همدیگر را تقویت کرده اند. باید توجه کنیم که حمله آمریکا به عراق و افغانستان باعث تقویت نیروهای اسلامی در این منطقه شد نه باعث تضعیف شان. لشگر کشی آمریکا، آن فضا و شرایط ضد آمریکایی گری در خاورمیانه را که در آن اسلام سیاسی همواره سعی کرده خودش را بعنوان طرف مظلوم، قربانی و در عین حال نماینده ی مردم مسلمان معرفی کند، تقویت و زمینه آن را تشدید کرد. واز سوی دیگر عملیات تروریستی نیروهای اسلامی موجبی شد تا باصطلاح آن خط نئوکنسرواتیستی و راست افراطی در سیاست دولتهای غربی دست بالا پیدا کند و در نتیجه شرایطی فراهم شود که اینها همدیگر را تقویت کنند. باید بگویم که یازده سپتامبر و آن جنایتی که اسلامیون در نیویورک ببار آوردند، کاملاً به نفع بورژوازی تمام شد. کاملاً به نفع دولت بوش و دولت آمریکا تمام شد. بنا براین اگر امروز اینها در حال افول اند، این به این دلیل نیست که در مقابل هم جنگیده اند. بر عکس. جنگ و کشتار اینها هویت سیاسی شان است. دلیل وجودیشان است. موضوع اینست که مردم دیگر هیچکدام شان را نمی پذیرند. می بینیم که در خود آمریکا مردم در مقابل این سیاست های دولت بوش ایستاده اند و همانطور که گفتم خواستار تغییر اند و می خواهند این شرایط تغییر کند. در خاورمیانه هم اسلام سیاسی دارد به آخر خط میرسد و به همین دلیل است که می بینیم آن ارتباطاتی که ایران مثلاً با سوریه، با حماس یا با دولت عراق و غیره داشت، دیگر مثل گذشته نیست و در واقع تضعیف و دچار مشکلاتی شده است. مردم در کشورهای اسلامزده از این شرایط به تنگ آمده اند و نیروهای اسلامی روز بروز بیشتر منزوی میشوند. بنابراین، از هر نظر که نگاه کنید، خواهید دید که این، اعتراض و جلو آمدن مردم آزادیخواه است که به هر دو طرف این جنگ و کشتار بین المللی نشان داده که اینها صاحب دنیا نیستند. این نیروی آزادیخواهی مردم دیگر به هیچ وجه به اینها اجازه نمی دهد که با همان قدرقدرتی گذشته هر کاری که می خواهند، بکنند. به هیچ وجه اینطور نیست. الآن امکان حمله نظامی دولت آمریکا به یک کشور سوم دیگر، بسیار بسیار ضعیف تر از مثلاً پنج سال پیش است. احتمال حمله نظامی به ایران، بسیار ضعیف تر از هر دوره ی دیگری در این چند سال اخیر شده و تمام اینها به این دلیل است که مردم دیگر نمی پذیرند. افکار عمومی و مردم (چه در خود غرب و چه در سایر کشورهای خاورمیانه) در صحنه اند، دیگر این توحش را نمی پذیرند و در برابر اش می ایستند.
مرسده قائدی: حمید تقوایی، خیلی ممنون از اینکه در این مصاحبه شرکت کردید.
حمید تقوایی: متشکرم. *
این مطلب را هادی وقفی پیاده و تایپ کرده است.

دو حزب و يک مصاف، در باره انتخابات در آمريکا

محسن ابراهيمي

در نگاه اول و در يک تصوير کلي تر، در انتخابات جاري آمريکا، همه اندوخته ها و تجارب و مهارتها و ابزارهاي ايدئولوژيک و سياسي و رسانه ها و شخصيتهاي بورژوازي آمريکا به ميدان آمده اند تا نمايشي به نام مردم و "توسط مردم" راه بيندازند و در پرده آخر اين نمايش سياسي، همان مردم و مشخصا کارگران را دست و پا بسته براي دور جديدي از بهره کشي زير سلطه طبقه حاکم نگه دارند. کل کمپين تبليغاتي تا کنوني و مخصوصا دو کنوانسيون سالانه دو حزب "رقيب"، حزب جمهوريخواه و حزب دمکرات پرده هاي تا کنوني چنين نمايش سياسي است که قرار است پرده آخرش در ماه نوامبر روي صحنه بيايد. در همه اين پرده ها مخصوصا در دو کنوانسيون، بوضوح ميتوان ديد که چگونه مجموعه اي از الفاظ و عبارات و پيامها و شعارها و مواضع و مشاجرات تصنعي و جدلها و اتهامات و رجزخوانيهاي متقابل و پرچمها و کاراکترها و رنگ پوست و جنسيت کانديداهاي دو حزب رژه ميروند و لحظاتي مشعشع خلق ميکنند تا از ميان موجي از اين آتش بازيهاي سياسي، سرمايه داري آمريکا را پاسداري کنند. اما همه اين شخصيتها و شعارها و پرچمها با همه تلون و تنوع و تفاوت در يک چيز شباهت دارند: هيچ کدام آن نيستند که نشان ميدهند. همه قالب و پوسته اي بر حقايق مسخ شده اند. همه جزوي از يک مکانيسم سياسي جاافتاده وارونه سازي حقايق اند. همه تکه اي از يک عدسي بزرگ به نام دموکراسي هستند که قرار است حقايق اقتصادي و سياسي را به صورت تصاويري کله پا نشان مردم دهند. تمام هنر و تمام هدف و تمام کار کمپين تاکنوني و اوج آن يعني دو کنوانسيون اين بود که از دو حزب رقيب و شخصيتهاي جلوي صحنه اش، کدام ميتواند کالاهاي متعفني مثل ميهن پرستي، ميليتاريسم، عظمت طلبي جهاني، و در يک کلام کاپيتاليسم آمريکا را در بسته بندي منافع مردم، منافع آمريکا، مبارزه با تروريسم، صلح جهاني، رفاه کارگر و سعادت زن و کودک به مردم بفروشند. اينجا آخرين دستاوردهاي صنعت سازمانيافته تبليغاتي و رسانه اي به کار گرفته شد تا دو حزب رقيب، حزب خود و کانديد خود را به مثابه قهرمان "تغيير" به خورد مردم آمريکا و جهان بدهند و براي دور بعد به نيروي اجرايي اصلي نظام حاکم تبديل کنند.

"تغيير"، تم اصلي
"تغيير"، تم اصلي کمپين تبليغاتي حزب دموکرات و و کانديدش اوباما است. اين اولين بار نيست که کانديدايي از يکي از احزاب طبقه حاکم که در حال حاضر قدرت اجرايي را در دست ندارد و نقش "اپوزيسيون" را بازي ميکند، با شعار "تغيير" به ميدان مي آيد و وعده تغيير ميدهد و هيچ تغييري جدي و اغلب مواقع حتي هيچ تغييري هم صورت نميگيرد. به تاريخ انتخابات در دموکراسيهاي غرب نگاه کنيد. در اين دموکراسيها معمولا دو (بعضا سه) حزب طبقه حاکم به نوبت قدرت دولتي را با شعار و با وعده "تغيير" بدست گرفته اند و بعد از يک يا دو نوبت چهار يا پنج ساله مجددا حزب ديگر همان طبقه حاکم به مثابه حزب "اپوزيسيون" بازهم با شعار و با وعده "تغيير"، دولت را از حزب حاکم تحويل گرفته است و البته منشا تغييري پايه اي در زندگي مردم نشده است. نه تنها اين، بلکه در چند دهه اخير، همان سياستهاي حزب حاکم را به نام تغيير و به نام مردم پيش برده است. (بگذريم از اين حقيقت که همه اين احزاب و شخصيتهايشان معمولا دکور جلوي صحنه تصميمات سياسي اي هستند که توسط محافل قدرتمند سياسي و ايدئولوژيک طبقه حاکم و در پشت صحنه گرفته ميشوند.)

شعار تغيير آنقدر پوچ و بي پايه و قلابي و آش "تغيير" آنقدر شور است که حتي مک کين (کانديد حزب جمهوريخواه حاکم) که خودش يک پا راست محافظه کار متعلق به کمپ "بازها" است و ۲۶ سال تمام عضو کنگره بوده است و در اغلب موارد سياسي همراه و همدم و هم غم جرج بوش بوده است يکباره روي ارابه "تغيير" پريد و اصلا کاسه داغتر از آش شد و خطاب به دولتي که خودش عضو برجسته اش است گفت: اين واشنگتن نشينها که خودشان را مقدم به کشور ميدانند بايد بدانند که "تغيير" دارد به سراغشان مي آيد! و يکباره از ميان اين همه راست محافظه کار کهنه کار، زني کمتر شناخته شده به نام سارا پي لين را به عنوان معاون خود معرفي کرد. ماجراي سارا پي لين به نحوي شنيع انگشت نماست. نمونه اي برجسته از شارلاتانيسم و رياکاري سياسي. ظاهرا در مقابل اوباما، جواني سياه پوست از حزب "اپوزيسيون" که جوان بودن وسياه پوست بودنش گويا شانس بازي با شعار "تغيير" را نصيبش کرده است، حزب جمهوريخواه هم به يک زن جوان متوسل شده است که با قرار گرفتن در کنار مک کين، اين ارتشي کهنه کار راست محافظه کار، اين همکار قديمي راست ترين روساي جمهوري ربع قرن گذشته و عضوي از حزب حاکم بتوانند کارت تغيير را از دست رقيب بربايند. کمدي بودن "تغيير" در اين انتخابات را همين معاون محترم به خوبي برملا ميکند. ايشان فرماندار راست آلاسکاست. خواهان جمع آوري کتب از کتابخانه هاست. متعقد است جنگ عراق يک ماموريت الهي است. عضو انجمن ملي طرفداران سلاح است. خواهان تدريس خرافات کتاب مقدس در باره آفرينش در مدارس است. هر جا هم دستش رسيده براي کاهش درآمد و به فلاکت کشاندن وضع زندگي مادران مجرد و کودکان مجاهدت کرده است و ... البته هنوز ميخواهد قبول کنند که نماينده تغيير است.

در عالم سياسي دموکراسي علي العموم، و اينجا در صحنه سياسي آمريکا خصوصا، هم به نام تغيير کمپين تبليغاتي راه انداختن و هم منشا هيچ تغييري نشدن دلايل کاملا قابل فهم سياسي دارند.

"تغيير" تم اصلي است چون "تغيير" خواسته اصلي مردم است. "تغيير" شعاري خطاب به کارگران و مردم کارکن اين جوامع است. "تغيير" تاکتيکي براي جلب راي ميليونها مردم است. "تغيير"ابزار کسب راي است و راي ابزار کسب مشروعيت سياسي و مردمي براي ادامه وضع موجود، ادامه حاکميت طبقه حاکم، ادامه و تثبيت سياسي نظام است. و در يک کلام اينجا "تغيير" ابزار عدم تغيير است. ابزار تثبيت است. اگر چه تغيير از نقطه نظر مردم علي العموم و طبقه کارگر خصوصا يک نياز است، يک هدف است، يک آرزو و آرمان است؛ اما از نقطه نظر احزاب طبقه حاکم "تغيير" يک ابزار سياسي است، يک کلک انتخاباتي است، يک حقه بازي سياسي آشکار است.

بلند کردن پرچم "تغيير" دلايل مشخصتري دارد
اما مضاف بر اين کارکرد کلي چنين شعاري، مشخصا در انتخابات جاري آمريکا، اين آويزان شدن به شعار "تغيير" دلايل سياسي جهاني و داخلي معيني دارد. اين خطاب به ميليونها مردم در جهان و آمريکا است که از سياستهاي ۸ ساله نئو کانها، محافظه کاران راست به تنگ آمده اند. خطاب به مردمي است که نميخواهند قرباني توحش ميليتاريستي در سطح جهان و توحش اقتصادي و سياسي سرمايه داري در آمريکا شوند. آثار فلاکت بار دست درازي بي مانع بازار آزاد به زندگيشان را همه روزه ديده اند و مي بينند و ميخواهند از آن رها شوند. استراتژيستها و مبلغين هر دو حزب نشسته اند و ظرايف روانشناسي سياسي مردم را به حساب آورده اند و آگاهانه تصميم گرفته اند "تغيير" را بر پرچم نمايش سياسيشان بنويسند چون خوب ميدانند که براي مشروعيت دادن به يک دور ديگر از حفط وضح موجود بايد با پرچم تغيير به ميدان بيايند.

اما شعار "تغيير" در عين حال خطاب به بورژوازي آمريکا هم هست. بورژوازي ناکام از استقرار نظم نوين جهاني، که نه تنها نتوانسته است بر روي خاکستر بلوک شکست خورده شوروي، به مثابه ابرقدرتي بلامنازع عروج کند بلکه چه در عرصه اقتصاد و چه در عرصه سياست توسط رقباي قدرتمندي به مصاف طلبيده شده است. براي بلند کردن اين شعار و اين پرچم به مثابه شعار و پرچم انتخاباتي چه رو به مردم جهان و چه رو به مردم آمريکا، چه رو به بورژوازي آمريکا و چه رو به بورژوازي جهان، چه حزبي بهتر از حزب دموکرات به عنوان حزب اپوزيسيون در مقابل حزب جمهوريخواه که رسما مسبب چنين وضعتي شناخته شده است و چه کسي بهتر از يک سناتور جوان سياه پوست در مقابل مک کين، سياستمداري کهنه کار که يار غار دولتهاي جمهوريخواه راست و همکار و هم حزبي و هم مسلک جرج بوش بوده است و در نتيجه يکي از مسببين اوضاع بحراني بورژوازي آمريکا قلمداد ميشود.

آيا "تغيير" شعاري تماما پوچ است؟
آيا واقعا همه اين يقه درانيها در باره تغيير پوچ و بي پايه است؟ آيا هيچ حقيقتي در اين شعار پرطمطراق "تغيير" نيست؟ حزب دموکرات البته در مقياس تاريخي نماينده "تغيير" بوده است. اين حزب نسخه آمريکايي احزابي است که نماينده و سخنگوي سياسي جناح چپ سرمايه داري غرب در دهه هاي بعد از کسادي و بحران دهه ۳۰ بوده اند. نسخه آمريکايي حزب کارگر انگلستان. شعبه آمريکايي طرح اقتصادي و البته سياسي جان مينارد کينز. نماينده درجه اي از تغيير در وضعيت موجود که حاصل لجام گسيختگي بازار آزاد بوده است و مايه نگراني جدي سياسي طبقه سرمايه دار و حکومتهايش شده بود. نماينده درجه اي از دخالت دولت در مکانيسم بازار آزاد سرمايه داري.

اما همين درجه از تغيير هم امروز ديگر توسط اين احزاب نمايندگي نميشود. اگر چه بحرانهاي ناشي از يکه تازي بازار آزاد دوباره جناح چپ سرمايه داري را به فکر درجه اي باز کردن دست دولت در اقتصاد انداخته است اما مدتهاست که سوسيال دموکراسي و نمايندگان سياسي جناح چپ سرمايه داري، همگام با راست در اين جوامع، دستور سياسي و اقتصادي راست ترين جناحهاي سرمايه داري را پيش برده اند. حتي جاهايي وظايفي که از عهده جناحهاي راست بر نمي آمده است توسط اين احزاب به نام کارگر و طبقات محروم جامعه پيش برده شده است. کارهاي توني بلير در راس حزب کارگر انگلستان با کارهاي بانوي آهنين هم طراز است.

امروز، بعد از يک دوره طولاني تعرض سرمايه داري بازار آزاد توسط احزاب راست و محافظه کار بورژوازي، و بعد از يک دوره به فلاکت کشاندن کارگران و احساس خطر که دوباره ممکن است اوضاع از دستشان برود و صحنه سياسي راديکاليزه شود، دوباره بورژوازي اين کشورها فيلشان ياد هندوستان کرده است و از درجاتي از دخالت دولت در يکه تازي بازار آزاد صحبت ميکنند. معلوم است که حزب دموکرات براي اين نقش "مشروعيت" بيشتري دارد.

دو حزب و يک مصاف
روشن است که بلند کردن پرچم تغيير واکنشي آگاهانه در مقابل رويگرداني مردم از سياستهاي ۸ ساله نئوکانها و راست محافظه کار است. اما اينکه شعار و پرچم تغيير عملا چقدر به تغييرواقعي منجر شود اساسا منوط به اين است که دوري و نفرت مردم از سياستهاي راست چقدر و تا چه درجه اي به اعتراض واقعي تبديل شده است.

در حال حاضر کانديداي هر حزبي سرکار بيايد اولين و مهمترين مسئوليتش پاسخ دادن به مصافهاي اقتصادي و سياسي است که سرمايه داري آمريکا در اول قرن بيست و يک با آنها مواجه است. اينها آژانسها و ابزارها و شخصيتهاي پاسخ به نيازهاي پايه اي اقتصادي و سياسي سرمايه داري آمريکا در اول قرن بيست و يک با تمام معضلات واقعي اش هستند. هر کدام سرکار باشد بايد به معضلات واقعي و مصافهايي جواب بدهند که سرمايه داري آمريکا به عنوان يک "ابر قدرت ناکام" با آنها مواجه است.

اين مصافها چه ها هستند؟ آمريکا که قرار بود روي ويرانه هاي فروريزي بلوک شرق به مثابه تنها ابر قدرت جهان عروج کند در حال حاضر نه تنها "تنها ابر قدرت" نشده است بلکه در اصلي ترين آزمايشگاه اعلام وجود چنين ابرقدرتي يعني عراق پا در گل مانده است. عرصه عروج اين ابرقدرت ناکام به باتلاق سقوطش تبديل شده است. اولين وظيفه و مسئوليت سياسي و البته بسيار خطير و مرکزي و حياتي هر حزبي از ميان احزاب طبقه حاکم در آمريکا، جمهوريخواه و دموکرات، و ايضا شخصيتهاي پيش صحنه اين احزاب، سياه يا سفيد، زن يا مرد، مک کين يا اوباما، اين است که پاي اين خر را از اين گل بيرون بياورند. بايد قبل از هر چيزي فکري به حال ابرقدرت ناکام بکنند. بايد راهي براي کامياب شدنش پيدا کنند حتي اگر اين کامياب شدن از ميان اشک و خوني به مراتب وسيعتر از "شوک و وحشت" اوليه در سال ۲۰۰۳ باشد!

رمز مشاجرات داغ در هر دو کنوانسيون دو حزب بر سر "فرماندهي کل قوا"، رمز خم شدن سرمقاله ها و ستونهاي اصلي مهمترين مطبوعات همه طيفها بر سر اين موضوع در اين مصاف حياتي سياسي اين مقطع نهفته است. چه کسي براي اين پست لايقتر است؟ چه کسي براي قرار گرفتن بر راس ماشين نظامي اي که اصليترين ابزار ابراز قدرت جهاني و اعلام موجوديت به مثابه تنها ابرقدرت است صالح تر است؟ چه کسي سريعتر و قطعي تر ميتواند پاي آمريکا را از باتلاق عراق و به درجاتي افغانستان بيرون کشد و مهر جهاني يک قطبي در پايان جهان دو قطبي را به نام آمريکا بر صفحه سياسي جهان بکوبد؟ به اين ترتيب نبايد تعجب کرد که چرا نيم دوجين سخنران در کنوانسيون حزب جمهوريخواه صف ميکشند تا ثابت کنند اوباما براي فرماندهي کل قوا زيادي بي تجربه است و مک کين، اين سلحشور بازمانده جنگ ويتنام که ميهن پرستي اش را در قتل عام ويتنام به اثبات رسانده است براي اين پست آماده تر و صالح تر است. و در پاسخ، کنوانسيون حزب دموکرات بسيج ميشود و کلينتون را روي صحنه ميفرستد که ثابت کند اوباما خود يک پا فرمانده کل قواست. آيا اين به اندازه کافي نشان نميدهد که هر گونه انتظار از تغيير در اولويت اصلي، تغيير در استراتژي تصور و توهمي پوچ است؟ تاکتيکها ممکن است متفاوت باشد، يکي بيشتر مايل به تعارف هويج باشد و ديگري چماق بچرخاند اما استراتژي دو حزب يکي است: بازيابي برتري آمريکا در جهان.

اوباما، اين قهرمان قلابي تغيير، در اتوبيوگرافي اش به نام "جسارت اميد، انديشه‌هايي در بازپس‌گيري روياي آمريکايي"، اين واقعيت را بوضوح گفته است و خيال متوهمين را راحت کرده است: "من به بازار آزاد، رقابت و کارآفريني اعتقاد دارم و .... مي‌پندارم که آمريکا در جهان بيشتر نيرويي نيک بوده است تا نيرويي شر؛ توهمي به دشمنان‌مان ندارم و شجاعت و لياقت ارتش را ارج مي‌نهم." و در جايي ديگر گفته است "براي آنکه بتوانيم در همه جا، از جيبوتي تا قندهار، آماده حمله باشيم، من ارتش قرن بيست و يکم را تشکيل خواهم داد با متحديني به نيرومندي اتحاد ضد کمونيستي اي که باعث پيروزي در جنگ سرد شد." (ا"بازسازي رهبري آمريکا"، سياست خارجي، نيويورک ژوئيه ۲۰۰۷) و مهمتر و گوياتر از اين رسما گفته است که سياست خارجي "واقع بينانه پدر جرج بوش، جان کندي و از بعضي نقطه نظرها، رونالد ريگان را که ديدگاههاي هر دو حزب را در نظر ميگرفت" ترجيح ميدهد. (نطق اوباما در گرينبورگ ۲۸ مارس ۲۰۰۸) و همچنين خطاب به چندين صد هزار تن از مردم آلمان، از پيمان نظامي "ناتو" به عنوان "بزرگترين پيماني" "که تا به امروز براي دفاع از امنيت مشترک، ما را بيکديگر پيوند داده است" تحسين کرده است.

مي بينيد که اين قهرمان انتخاباتي "تغيير" نه تنها قرار نيست منشا هيچ تغييري بشود بلکه اساسا در نظر دارد همان روش و همان برنامه حزب حاکم و راست ترين محافل حاکم در آمريکا را پيش ببرد البته به نام مردم و طبقات محروم و با مشروعيت مردمي.

تصوير کلاسيکي که از دموکراسي به خورد مردم داده اند اين است که دموکراسي "حکومت مردم بر مردم توسط مردم" است. اين يک دروغ سياسي به قدمت خود تاريخ دموکراسي است. در واقعيت سياسي، دموکراسي عملا حکومت طبقه سرمايه دار بر طبقه کارگر "توسط مردم" است. صداي کارگران، صداي مردم زحمتکش و کارکن جامعه در همه اين دموکراسيها فقط به اندازه اي و تا جايي شنيده ميشود که طبقات و اقشار پايين جامعه توانسته اند به زور اعتراض و مبارزه خودشان تحميل کنند. و البته خود اين هم خط قرمز دارد. هر چقدر هم مردم زورشان بيشتر باشد ديگر نميتوانند زير و رو کردن بنياد طبقاتي سرمايه داري را به خود طبقه سرمايه دار با توسل به مکانيسم دموکرسي تحميل کنند. چون دموکراسي اساسا نظام سياسي و روبناي سياسي براي پاسداري از اين نظام است. مکانيسم جابجايي احزاب طبقه حاکم است که بتواند با روشها و تاکتيکهاي مختص خودش به مصافهاي سياسي و اقتصادي مقطع معيني جواب دهد. آنجا که توازن سياسي آنقدر به نفع طبقه کارگر بچرخد که اساس نظام به خطر بيافتد، دموکراسي ابزارهاي خونينش را بيرون ميکشد و به نبردي تا پاي جان براي حفظ سيستم ميرود. در چنين صورتي تکليف چنين مصافي از وراي دموکراسي به مثابه يک سيستم سياسي حاکم و از روبروي آن، توسط قيام و انقلاب ميتواند تعيين شود.

انتخابات در آمريکا و جمهوري اسلامي
بي ترديد جناحهاي جمهوري اسلامي و سران اين جناحها انتخابات آمريکا را از نزديک دنبال ميکنند و نذر و نياز ميکنند که اوضاع آنچنان پيش برود که بر عمر رو به اتمامشان چند صباحي بيافزايد. ارتباط سياسي انتخابات در آمريکا و جمهوري اسلامي در وهله اول از اين حقيقت سياسي زمان حاضر نشات ميگيرد که انتخابات در قطبي از کشمکش تروريستي جهاني جريان دارد که قطب ديگرش جنبش اسلامي و جمهوري اسلامي است. به اين اعتبار تحولات سياسي در هر سوي اين دوقطب مستقيما تحولات سياسي در قطب ديگر را تحت تاثير قرار ميدهد. فرض و تصور عمومي بر اين است که پيروزي جمهوريخواهان کشمکش اين دو قطب را حادتر خواهد کرد و حمله نظامي و جنگ را نزديکتر خواهد کرد و متقابلا پيروزي حزب دموکرات مذاکره و سازش را در دستور خواهد گذاشت. با اين فرض، در کنار ماليخولياهايي که رجزخواني نظامي متقابل را "مائده آسماني" ميدانند، طيفهاي بيشتري از هر دو جناح که بقا حکومت اسلامي را در سازش با آمريکا دنبال ميکنند براي پيروزي اوباما دعا کنند. همين تصوير در قطب مقابل هم جريان دارد. عليرغم وجود ماليخولياهايي که به "بازها" مشهورند و نشان دادن ماهيچه نظامي آمريکا تنها اميدشان براي رها کردن آمريکا از باتلاق عراق و افغانستان و تبديل کردنش به تنها ابرقدرت جهان است، اما طيف وسيعتري از هر دو جناح بورژوازي آمريکا به نزديکي سياسي با جمهوري اسلامي به عنوان راهي براي برون رفتن از اين وضع نگاه ميکنند. فعلا ميخواهند اين سرطان سياسي را تا آنجا که به منافع بورژوازي آمريکا در جهان مربوط است خوش خيم کنند حتي اگر اين به قيمت تثبيت سياسي اين حکومت در صحنه سياسي ايران باشد. انتقال جمهوري اسلامي به کمپ اسلام پرو غرب براي آمريکا يک پيروزي سياسي حياتي است. پله اي مهم براي بيرون پريدن از باتلاق سياسي عراق است به اين دليل ساده که جمهوري اسلامي چهره اصلي قطب تروريسم اسلامي است و مستقيما در وضعيت عراق نقش دارد. بخشهاي قابل توجهي از بورژوازي آمريکا و استراتژيست هاي نظم نوين شکست خورده از سرناچاري اين مسير را مقرون به صرفه تر از هر مسير ديگري ميدانند.

در قطب مقابل مسئله به چه صورت است؟ نتايج انتخابات در آمريکا اگر با پيروزي حزب دموکرات و اوباما پايان يابد عملا و به طور واقعي چه تاثيري در وضعيت سياسي جمهوري اسلامي خواهد داشت؟ با يک منطق سياسي سطحي جواب اين سئوال روشن است: پيروزي اوباما که طرفدار مذاکره بدون شرط با احمدي نژاد است دروازه معامله و مماشات را بازتر خواهد کرد و همه چيز به خوشي و خرمي پيش خواهد رفت. سهم دو قطب تروريستي عادلانه تقسيم خواهد شد؛ آمريکا - که فعلا و مقدم بر تبديل شدن به تنها ابرقدرت جهاني - مواظب کلاهش است که باد نبرد، حد اقل از باتلاق عراق بيرون خواهد آمد؛ و حکومت اسلامي هم بحران سياسي اش را پشت سر خواهد گذاشت و بيدغدغه به حيات ننگينش ادامه خواهد داد. اين تصور پوچ و بي پايه است. در اين منطق سطحي يک فاکتور بالکل غايب است: تلاش عظيم و انساني و پيشرو مردم ايران براي ريشه کردن اين دمل اسلامي، جنبش سرنگوني حکومت اسلامي، آزاديخواهي و برابري طلبي با شکوه نسل عظيم جوانان، تحرک و اعتراض رو به گسترش کارگران، جايگيري پرشتاب حزب کمونيست کارگري در قلب ميليونها مردم. اصلا تمام تقلاي سياسي طيفهاي مختلف جمهوري اسلامي براي نزديکي به آمريکا براي مقابله با اين فاکتور راه افتاده است. اما اگر اين تقلا به نتيجه برسد تازه اين فاکتور سياسي را سريعتر و قدرتمندتر و پرتوقعتر و متحدتر به ميدان خواهد آورد. جمهوري اسلامي به معناي واقعي کلمه در بن بست سياسي قرار دارد. راه دررو ندارد. از يکطرف، اسلاميت و ضد آمريکايي بودن جزوي جدانشدني و پايه اي از هويت ايدئولوژيک و سياسي اش است. از طرف ديگر، به خاتمه ضديت با آمريکا و سازش و مماشات با آن به مثابه دريچه تنفس نگاه ميکند. فراروي از اين تناقض سياسي فقط در عالم توهمات و تصورات ابلهانه سران اين حکومت امکانپذير است. اما در دنياي واقعي سياسي و عملا، جمهوري اسلامي نميتواند هيچکدام از اين دو ستون سياسي و ايدئولوژيکش را کنار بگذارد و همچنان راه برود چون در دنياي واقعي، مردمي واقعي با نفرت و انزجار و اميد و جنبش واقعيشان در کمين هستند. *

توضيح: زير اين تيتر ميتوان و لازم است مفصلتر بحث کرد. همچنين لازم است به واکنش اپوزيسيون به انتخابات آمريکا پرداخت. اميد است در فرصتي ديگر اين جنبه هاي بحث را ادامه دهيم.