با ما تماس بگیریدو نظرات خود را برای ما بفرستید....kian.azar@gmail.com برای ایجاد یک دنیای شاد،انسانی ،مرفه و برابر باید همه خواستاران آن تلاش کنند تا ایجاد آن میسر شود،بیایید با هم برای ایجاد آن تلاش و مبارزه کنیم

Sunday, September 21, 2008

دو حزب و يک مصاف، در باره انتخابات در آمريکا

محسن ابراهيمي

در نگاه اول و در يک تصوير کلي تر، در انتخابات جاري آمريکا، همه اندوخته ها و تجارب و مهارتها و ابزارهاي ايدئولوژيک و سياسي و رسانه ها و شخصيتهاي بورژوازي آمريکا به ميدان آمده اند تا نمايشي به نام مردم و "توسط مردم" راه بيندازند و در پرده آخر اين نمايش سياسي، همان مردم و مشخصا کارگران را دست و پا بسته براي دور جديدي از بهره کشي زير سلطه طبقه حاکم نگه دارند. کل کمپين تبليغاتي تا کنوني و مخصوصا دو کنوانسيون سالانه دو حزب "رقيب"، حزب جمهوريخواه و حزب دمکرات پرده هاي تا کنوني چنين نمايش سياسي است که قرار است پرده آخرش در ماه نوامبر روي صحنه بيايد. در همه اين پرده ها مخصوصا در دو کنوانسيون، بوضوح ميتوان ديد که چگونه مجموعه اي از الفاظ و عبارات و پيامها و شعارها و مواضع و مشاجرات تصنعي و جدلها و اتهامات و رجزخوانيهاي متقابل و پرچمها و کاراکترها و رنگ پوست و جنسيت کانديداهاي دو حزب رژه ميروند و لحظاتي مشعشع خلق ميکنند تا از ميان موجي از اين آتش بازيهاي سياسي، سرمايه داري آمريکا را پاسداري کنند. اما همه اين شخصيتها و شعارها و پرچمها با همه تلون و تنوع و تفاوت در يک چيز شباهت دارند: هيچ کدام آن نيستند که نشان ميدهند. همه قالب و پوسته اي بر حقايق مسخ شده اند. همه جزوي از يک مکانيسم سياسي جاافتاده وارونه سازي حقايق اند. همه تکه اي از يک عدسي بزرگ به نام دموکراسي هستند که قرار است حقايق اقتصادي و سياسي را به صورت تصاويري کله پا نشان مردم دهند. تمام هنر و تمام هدف و تمام کار کمپين تاکنوني و اوج آن يعني دو کنوانسيون اين بود که از دو حزب رقيب و شخصيتهاي جلوي صحنه اش، کدام ميتواند کالاهاي متعفني مثل ميهن پرستي، ميليتاريسم، عظمت طلبي جهاني، و در يک کلام کاپيتاليسم آمريکا را در بسته بندي منافع مردم، منافع آمريکا، مبارزه با تروريسم، صلح جهاني، رفاه کارگر و سعادت زن و کودک به مردم بفروشند. اينجا آخرين دستاوردهاي صنعت سازمانيافته تبليغاتي و رسانه اي به کار گرفته شد تا دو حزب رقيب، حزب خود و کانديد خود را به مثابه قهرمان "تغيير" به خورد مردم آمريکا و جهان بدهند و براي دور بعد به نيروي اجرايي اصلي نظام حاکم تبديل کنند.

"تغيير"، تم اصلي
"تغيير"، تم اصلي کمپين تبليغاتي حزب دموکرات و و کانديدش اوباما است. اين اولين بار نيست که کانديدايي از يکي از احزاب طبقه حاکم که در حال حاضر قدرت اجرايي را در دست ندارد و نقش "اپوزيسيون" را بازي ميکند، با شعار "تغيير" به ميدان مي آيد و وعده تغيير ميدهد و هيچ تغييري جدي و اغلب مواقع حتي هيچ تغييري هم صورت نميگيرد. به تاريخ انتخابات در دموکراسيهاي غرب نگاه کنيد. در اين دموکراسيها معمولا دو (بعضا سه) حزب طبقه حاکم به نوبت قدرت دولتي را با شعار و با وعده "تغيير" بدست گرفته اند و بعد از يک يا دو نوبت چهار يا پنج ساله مجددا حزب ديگر همان طبقه حاکم به مثابه حزب "اپوزيسيون" بازهم با شعار و با وعده "تغيير"، دولت را از حزب حاکم تحويل گرفته است و البته منشا تغييري پايه اي در زندگي مردم نشده است. نه تنها اين، بلکه در چند دهه اخير، همان سياستهاي حزب حاکم را به نام تغيير و به نام مردم پيش برده است. (بگذريم از اين حقيقت که همه اين احزاب و شخصيتهايشان معمولا دکور جلوي صحنه تصميمات سياسي اي هستند که توسط محافل قدرتمند سياسي و ايدئولوژيک طبقه حاکم و در پشت صحنه گرفته ميشوند.)

شعار تغيير آنقدر پوچ و بي پايه و قلابي و آش "تغيير" آنقدر شور است که حتي مک کين (کانديد حزب جمهوريخواه حاکم) که خودش يک پا راست محافظه کار متعلق به کمپ "بازها" است و ۲۶ سال تمام عضو کنگره بوده است و در اغلب موارد سياسي همراه و همدم و هم غم جرج بوش بوده است يکباره روي ارابه "تغيير" پريد و اصلا کاسه داغتر از آش شد و خطاب به دولتي که خودش عضو برجسته اش است گفت: اين واشنگتن نشينها که خودشان را مقدم به کشور ميدانند بايد بدانند که "تغيير" دارد به سراغشان مي آيد! و يکباره از ميان اين همه راست محافظه کار کهنه کار، زني کمتر شناخته شده به نام سارا پي لين را به عنوان معاون خود معرفي کرد. ماجراي سارا پي لين به نحوي شنيع انگشت نماست. نمونه اي برجسته از شارلاتانيسم و رياکاري سياسي. ظاهرا در مقابل اوباما، جواني سياه پوست از حزب "اپوزيسيون" که جوان بودن وسياه پوست بودنش گويا شانس بازي با شعار "تغيير" را نصيبش کرده است، حزب جمهوريخواه هم به يک زن جوان متوسل شده است که با قرار گرفتن در کنار مک کين، اين ارتشي کهنه کار راست محافظه کار، اين همکار قديمي راست ترين روساي جمهوري ربع قرن گذشته و عضوي از حزب حاکم بتوانند کارت تغيير را از دست رقيب بربايند. کمدي بودن "تغيير" در اين انتخابات را همين معاون محترم به خوبي برملا ميکند. ايشان فرماندار راست آلاسکاست. خواهان جمع آوري کتب از کتابخانه هاست. متعقد است جنگ عراق يک ماموريت الهي است. عضو انجمن ملي طرفداران سلاح است. خواهان تدريس خرافات کتاب مقدس در باره آفرينش در مدارس است. هر جا هم دستش رسيده براي کاهش درآمد و به فلاکت کشاندن وضع زندگي مادران مجرد و کودکان مجاهدت کرده است و ... البته هنوز ميخواهد قبول کنند که نماينده تغيير است.

در عالم سياسي دموکراسي علي العموم، و اينجا در صحنه سياسي آمريکا خصوصا، هم به نام تغيير کمپين تبليغاتي راه انداختن و هم منشا هيچ تغييري نشدن دلايل کاملا قابل فهم سياسي دارند.

"تغيير" تم اصلي است چون "تغيير" خواسته اصلي مردم است. "تغيير" شعاري خطاب به کارگران و مردم کارکن اين جوامع است. "تغيير" تاکتيکي براي جلب راي ميليونها مردم است. "تغيير"ابزار کسب راي است و راي ابزار کسب مشروعيت سياسي و مردمي براي ادامه وضع موجود، ادامه حاکميت طبقه حاکم، ادامه و تثبيت سياسي نظام است. و در يک کلام اينجا "تغيير" ابزار عدم تغيير است. ابزار تثبيت است. اگر چه تغيير از نقطه نظر مردم علي العموم و طبقه کارگر خصوصا يک نياز است، يک هدف است، يک آرزو و آرمان است؛ اما از نقطه نظر احزاب طبقه حاکم "تغيير" يک ابزار سياسي است، يک کلک انتخاباتي است، يک حقه بازي سياسي آشکار است.

بلند کردن پرچم "تغيير" دلايل مشخصتري دارد
اما مضاف بر اين کارکرد کلي چنين شعاري، مشخصا در انتخابات جاري آمريکا، اين آويزان شدن به شعار "تغيير" دلايل سياسي جهاني و داخلي معيني دارد. اين خطاب به ميليونها مردم در جهان و آمريکا است که از سياستهاي ۸ ساله نئو کانها، محافظه کاران راست به تنگ آمده اند. خطاب به مردمي است که نميخواهند قرباني توحش ميليتاريستي در سطح جهان و توحش اقتصادي و سياسي سرمايه داري در آمريکا شوند. آثار فلاکت بار دست درازي بي مانع بازار آزاد به زندگيشان را همه روزه ديده اند و مي بينند و ميخواهند از آن رها شوند. استراتژيستها و مبلغين هر دو حزب نشسته اند و ظرايف روانشناسي سياسي مردم را به حساب آورده اند و آگاهانه تصميم گرفته اند "تغيير" را بر پرچم نمايش سياسيشان بنويسند چون خوب ميدانند که براي مشروعيت دادن به يک دور ديگر از حفط وضح موجود بايد با پرچم تغيير به ميدان بيايند.

اما شعار "تغيير" در عين حال خطاب به بورژوازي آمريکا هم هست. بورژوازي ناکام از استقرار نظم نوين جهاني، که نه تنها نتوانسته است بر روي خاکستر بلوک شکست خورده شوروي، به مثابه ابرقدرتي بلامنازع عروج کند بلکه چه در عرصه اقتصاد و چه در عرصه سياست توسط رقباي قدرتمندي به مصاف طلبيده شده است. براي بلند کردن اين شعار و اين پرچم به مثابه شعار و پرچم انتخاباتي چه رو به مردم جهان و چه رو به مردم آمريکا، چه رو به بورژوازي آمريکا و چه رو به بورژوازي جهان، چه حزبي بهتر از حزب دموکرات به عنوان حزب اپوزيسيون در مقابل حزب جمهوريخواه که رسما مسبب چنين وضعتي شناخته شده است و چه کسي بهتر از يک سناتور جوان سياه پوست در مقابل مک کين، سياستمداري کهنه کار که يار غار دولتهاي جمهوريخواه راست و همکار و هم حزبي و هم مسلک جرج بوش بوده است و در نتيجه يکي از مسببين اوضاع بحراني بورژوازي آمريکا قلمداد ميشود.

آيا "تغيير" شعاري تماما پوچ است؟
آيا واقعا همه اين يقه درانيها در باره تغيير پوچ و بي پايه است؟ آيا هيچ حقيقتي در اين شعار پرطمطراق "تغيير" نيست؟ حزب دموکرات البته در مقياس تاريخي نماينده "تغيير" بوده است. اين حزب نسخه آمريکايي احزابي است که نماينده و سخنگوي سياسي جناح چپ سرمايه داري غرب در دهه هاي بعد از کسادي و بحران دهه ۳۰ بوده اند. نسخه آمريکايي حزب کارگر انگلستان. شعبه آمريکايي طرح اقتصادي و البته سياسي جان مينارد کينز. نماينده درجه اي از تغيير در وضعيت موجود که حاصل لجام گسيختگي بازار آزاد بوده است و مايه نگراني جدي سياسي طبقه سرمايه دار و حکومتهايش شده بود. نماينده درجه اي از دخالت دولت در مکانيسم بازار آزاد سرمايه داري.

اما همين درجه از تغيير هم امروز ديگر توسط اين احزاب نمايندگي نميشود. اگر چه بحرانهاي ناشي از يکه تازي بازار آزاد دوباره جناح چپ سرمايه داري را به فکر درجه اي باز کردن دست دولت در اقتصاد انداخته است اما مدتهاست که سوسيال دموکراسي و نمايندگان سياسي جناح چپ سرمايه داري، همگام با راست در اين جوامع، دستور سياسي و اقتصادي راست ترين جناحهاي سرمايه داري را پيش برده اند. حتي جاهايي وظايفي که از عهده جناحهاي راست بر نمي آمده است توسط اين احزاب به نام کارگر و طبقات محروم جامعه پيش برده شده است. کارهاي توني بلير در راس حزب کارگر انگلستان با کارهاي بانوي آهنين هم طراز است.

امروز، بعد از يک دوره طولاني تعرض سرمايه داري بازار آزاد توسط احزاب راست و محافظه کار بورژوازي، و بعد از يک دوره به فلاکت کشاندن کارگران و احساس خطر که دوباره ممکن است اوضاع از دستشان برود و صحنه سياسي راديکاليزه شود، دوباره بورژوازي اين کشورها فيلشان ياد هندوستان کرده است و از درجاتي از دخالت دولت در يکه تازي بازار آزاد صحبت ميکنند. معلوم است که حزب دموکرات براي اين نقش "مشروعيت" بيشتري دارد.

دو حزب و يک مصاف
روشن است که بلند کردن پرچم تغيير واکنشي آگاهانه در مقابل رويگرداني مردم از سياستهاي ۸ ساله نئوکانها و راست محافظه کار است. اما اينکه شعار و پرچم تغيير عملا چقدر به تغييرواقعي منجر شود اساسا منوط به اين است که دوري و نفرت مردم از سياستهاي راست چقدر و تا چه درجه اي به اعتراض واقعي تبديل شده است.

در حال حاضر کانديداي هر حزبي سرکار بيايد اولين و مهمترين مسئوليتش پاسخ دادن به مصافهاي اقتصادي و سياسي است که سرمايه داري آمريکا در اول قرن بيست و يک با آنها مواجه است. اينها آژانسها و ابزارها و شخصيتهاي پاسخ به نيازهاي پايه اي اقتصادي و سياسي سرمايه داري آمريکا در اول قرن بيست و يک با تمام معضلات واقعي اش هستند. هر کدام سرکار باشد بايد به معضلات واقعي و مصافهايي جواب بدهند که سرمايه داري آمريکا به عنوان يک "ابر قدرت ناکام" با آنها مواجه است.

اين مصافها چه ها هستند؟ آمريکا که قرار بود روي ويرانه هاي فروريزي بلوک شرق به مثابه تنها ابر قدرت جهان عروج کند در حال حاضر نه تنها "تنها ابر قدرت" نشده است بلکه در اصلي ترين آزمايشگاه اعلام وجود چنين ابرقدرتي يعني عراق پا در گل مانده است. عرصه عروج اين ابرقدرت ناکام به باتلاق سقوطش تبديل شده است. اولين وظيفه و مسئوليت سياسي و البته بسيار خطير و مرکزي و حياتي هر حزبي از ميان احزاب طبقه حاکم در آمريکا، جمهوريخواه و دموکرات، و ايضا شخصيتهاي پيش صحنه اين احزاب، سياه يا سفيد، زن يا مرد، مک کين يا اوباما، اين است که پاي اين خر را از اين گل بيرون بياورند. بايد قبل از هر چيزي فکري به حال ابرقدرت ناکام بکنند. بايد راهي براي کامياب شدنش پيدا کنند حتي اگر اين کامياب شدن از ميان اشک و خوني به مراتب وسيعتر از "شوک و وحشت" اوليه در سال ۲۰۰۳ باشد!

رمز مشاجرات داغ در هر دو کنوانسيون دو حزب بر سر "فرماندهي کل قوا"، رمز خم شدن سرمقاله ها و ستونهاي اصلي مهمترين مطبوعات همه طيفها بر سر اين موضوع در اين مصاف حياتي سياسي اين مقطع نهفته است. چه کسي براي اين پست لايقتر است؟ چه کسي براي قرار گرفتن بر راس ماشين نظامي اي که اصليترين ابزار ابراز قدرت جهاني و اعلام موجوديت به مثابه تنها ابرقدرت است صالح تر است؟ چه کسي سريعتر و قطعي تر ميتواند پاي آمريکا را از باتلاق عراق و به درجاتي افغانستان بيرون کشد و مهر جهاني يک قطبي در پايان جهان دو قطبي را به نام آمريکا بر صفحه سياسي جهان بکوبد؟ به اين ترتيب نبايد تعجب کرد که چرا نيم دوجين سخنران در کنوانسيون حزب جمهوريخواه صف ميکشند تا ثابت کنند اوباما براي فرماندهي کل قوا زيادي بي تجربه است و مک کين، اين سلحشور بازمانده جنگ ويتنام که ميهن پرستي اش را در قتل عام ويتنام به اثبات رسانده است براي اين پست آماده تر و صالح تر است. و در پاسخ، کنوانسيون حزب دموکرات بسيج ميشود و کلينتون را روي صحنه ميفرستد که ثابت کند اوباما خود يک پا فرمانده کل قواست. آيا اين به اندازه کافي نشان نميدهد که هر گونه انتظار از تغيير در اولويت اصلي، تغيير در استراتژي تصور و توهمي پوچ است؟ تاکتيکها ممکن است متفاوت باشد، يکي بيشتر مايل به تعارف هويج باشد و ديگري چماق بچرخاند اما استراتژي دو حزب يکي است: بازيابي برتري آمريکا در جهان.

اوباما، اين قهرمان قلابي تغيير، در اتوبيوگرافي اش به نام "جسارت اميد، انديشه‌هايي در بازپس‌گيري روياي آمريکايي"، اين واقعيت را بوضوح گفته است و خيال متوهمين را راحت کرده است: "من به بازار آزاد، رقابت و کارآفريني اعتقاد دارم و .... مي‌پندارم که آمريکا در جهان بيشتر نيرويي نيک بوده است تا نيرويي شر؛ توهمي به دشمنان‌مان ندارم و شجاعت و لياقت ارتش را ارج مي‌نهم." و در جايي ديگر گفته است "براي آنکه بتوانيم در همه جا، از جيبوتي تا قندهار، آماده حمله باشيم، من ارتش قرن بيست و يکم را تشکيل خواهم داد با متحديني به نيرومندي اتحاد ضد کمونيستي اي که باعث پيروزي در جنگ سرد شد." (ا"بازسازي رهبري آمريکا"، سياست خارجي، نيويورک ژوئيه ۲۰۰۷) و مهمتر و گوياتر از اين رسما گفته است که سياست خارجي "واقع بينانه پدر جرج بوش، جان کندي و از بعضي نقطه نظرها، رونالد ريگان را که ديدگاههاي هر دو حزب را در نظر ميگرفت" ترجيح ميدهد. (نطق اوباما در گرينبورگ ۲۸ مارس ۲۰۰۸) و همچنين خطاب به چندين صد هزار تن از مردم آلمان، از پيمان نظامي "ناتو" به عنوان "بزرگترين پيماني" "که تا به امروز براي دفاع از امنيت مشترک، ما را بيکديگر پيوند داده است" تحسين کرده است.

مي بينيد که اين قهرمان انتخاباتي "تغيير" نه تنها قرار نيست منشا هيچ تغييري بشود بلکه اساسا در نظر دارد همان روش و همان برنامه حزب حاکم و راست ترين محافل حاکم در آمريکا را پيش ببرد البته به نام مردم و طبقات محروم و با مشروعيت مردمي.

تصوير کلاسيکي که از دموکراسي به خورد مردم داده اند اين است که دموکراسي "حکومت مردم بر مردم توسط مردم" است. اين يک دروغ سياسي به قدمت خود تاريخ دموکراسي است. در واقعيت سياسي، دموکراسي عملا حکومت طبقه سرمايه دار بر طبقه کارگر "توسط مردم" است. صداي کارگران، صداي مردم زحمتکش و کارکن جامعه در همه اين دموکراسيها فقط به اندازه اي و تا جايي شنيده ميشود که طبقات و اقشار پايين جامعه توانسته اند به زور اعتراض و مبارزه خودشان تحميل کنند. و البته خود اين هم خط قرمز دارد. هر چقدر هم مردم زورشان بيشتر باشد ديگر نميتوانند زير و رو کردن بنياد طبقاتي سرمايه داري را به خود طبقه سرمايه دار با توسل به مکانيسم دموکرسي تحميل کنند. چون دموکراسي اساسا نظام سياسي و روبناي سياسي براي پاسداري از اين نظام است. مکانيسم جابجايي احزاب طبقه حاکم است که بتواند با روشها و تاکتيکهاي مختص خودش به مصافهاي سياسي و اقتصادي مقطع معيني جواب دهد. آنجا که توازن سياسي آنقدر به نفع طبقه کارگر بچرخد که اساس نظام به خطر بيافتد، دموکراسي ابزارهاي خونينش را بيرون ميکشد و به نبردي تا پاي جان براي حفظ سيستم ميرود. در چنين صورتي تکليف چنين مصافي از وراي دموکراسي به مثابه يک سيستم سياسي حاکم و از روبروي آن، توسط قيام و انقلاب ميتواند تعيين شود.

انتخابات در آمريکا و جمهوري اسلامي
بي ترديد جناحهاي جمهوري اسلامي و سران اين جناحها انتخابات آمريکا را از نزديک دنبال ميکنند و نذر و نياز ميکنند که اوضاع آنچنان پيش برود که بر عمر رو به اتمامشان چند صباحي بيافزايد. ارتباط سياسي انتخابات در آمريکا و جمهوري اسلامي در وهله اول از اين حقيقت سياسي زمان حاضر نشات ميگيرد که انتخابات در قطبي از کشمکش تروريستي جهاني جريان دارد که قطب ديگرش جنبش اسلامي و جمهوري اسلامي است. به اين اعتبار تحولات سياسي در هر سوي اين دوقطب مستقيما تحولات سياسي در قطب ديگر را تحت تاثير قرار ميدهد. فرض و تصور عمومي بر اين است که پيروزي جمهوريخواهان کشمکش اين دو قطب را حادتر خواهد کرد و حمله نظامي و جنگ را نزديکتر خواهد کرد و متقابلا پيروزي حزب دموکرات مذاکره و سازش را در دستور خواهد گذاشت. با اين فرض، در کنار ماليخولياهايي که رجزخواني نظامي متقابل را "مائده آسماني" ميدانند، طيفهاي بيشتري از هر دو جناح که بقا حکومت اسلامي را در سازش با آمريکا دنبال ميکنند براي پيروزي اوباما دعا کنند. همين تصوير در قطب مقابل هم جريان دارد. عليرغم وجود ماليخولياهايي که به "بازها" مشهورند و نشان دادن ماهيچه نظامي آمريکا تنها اميدشان براي رها کردن آمريکا از باتلاق عراق و افغانستان و تبديل کردنش به تنها ابرقدرت جهان است، اما طيف وسيعتري از هر دو جناح بورژوازي آمريکا به نزديکي سياسي با جمهوري اسلامي به عنوان راهي براي برون رفتن از اين وضع نگاه ميکنند. فعلا ميخواهند اين سرطان سياسي را تا آنجا که به منافع بورژوازي آمريکا در جهان مربوط است خوش خيم کنند حتي اگر اين به قيمت تثبيت سياسي اين حکومت در صحنه سياسي ايران باشد. انتقال جمهوري اسلامي به کمپ اسلام پرو غرب براي آمريکا يک پيروزي سياسي حياتي است. پله اي مهم براي بيرون پريدن از باتلاق سياسي عراق است به اين دليل ساده که جمهوري اسلامي چهره اصلي قطب تروريسم اسلامي است و مستقيما در وضعيت عراق نقش دارد. بخشهاي قابل توجهي از بورژوازي آمريکا و استراتژيست هاي نظم نوين شکست خورده از سرناچاري اين مسير را مقرون به صرفه تر از هر مسير ديگري ميدانند.

در قطب مقابل مسئله به چه صورت است؟ نتايج انتخابات در آمريکا اگر با پيروزي حزب دموکرات و اوباما پايان يابد عملا و به طور واقعي چه تاثيري در وضعيت سياسي جمهوري اسلامي خواهد داشت؟ با يک منطق سياسي سطحي جواب اين سئوال روشن است: پيروزي اوباما که طرفدار مذاکره بدون شرط با احمدي نژاد است دروازه معامله و مماشات را بازتر خواهد کرد و همه چيز به خوشي و خرمي پيش خواهد رفت. سهم دو قطب تروريستي عادلانه تقسيم خواهد شد؛ آمريکا - که فعلا و مقدم بر تبديل شدن به تنها ابرقدرت جهاني - مواظب کلاهش است که باد نبرد، حد اقل از باتلاق عراق بيرون خواهد آمد؛ و حکومت اسلامي هم بحران سياسي اش را پشت سر خواهد گذاشت و بيدغدغه به حيات ننگينش ادامه خواهد داد. اين تصور پوچ و بي پايه است. در اين منطق سطحي يک فاکتور بالکل غايب است: تلاش عظيم و انساني و پيشرو مردم ايران براي ريشه کردن اين دمل اسلامي، جنبش سرنگوني حکومت اسلامي، آزاديخواهي و برابري طلبي با شکوه نسل عظيم جوانان، تحرک و اعتراض رو به گسترش کارگران، جايگيري پرشتاب حزب کمونيست کارگري در قلب ميليونها مردم. اصلا تمام تقلاي سياسي طيفهاي مختلف جمهوري اسلامي براي نزديکي به آمريکا براي مقابله با اين فاکتور راه افتاده است. اما اگر اين تقلا به نتيجه برسد تازه اين فاکتور سياسي را سريعتر و قدرتمندتر و پرتوقعتر و متحدتر به ميدان خواهد آورد. جمهوري اسلامي به معناي واقعي کلمه در بن بست سياسي قرار دارد. راه دررو ندارد. از يکطرف، اسلاميت و ضد آمريکايي بودن جزوي جدانشدني و پايه اي از هويت ايدئولوژيک و سياسي اش است. از طرف ديگر، به خاتمه ضديت با آمريکا و سازش و مماشات با آن به مثابه دريچه تنفس نگاه ميکند. فراروي از اين تناقض سياسي فقط در عالم توهمات و تصورات ابلهانه سران اين حکومت امکانپذير است. اما در دنياي واقعي سياسي و عملا، جمهوري اسلامي نميتواند هيچکدام از اين دو ستون سياسي و ايدئولوژيکش را کنار بگذارد و همچنان راه برود چون در دنياي واقعي، مردمي واقعي با نفرت و انزجار و اميد و جنبش واقعيشان در کمين هستند. *

توضيح: زير اين تيتر ميتوان و لازم است مفصلتر بحث کرد. همچنين لازم است به واکنش اپوزيسيون به انتخابات آمريکا پرداخت. اميد است در فرصتي ديگر اين جنبه هاي بحث را ادامه دهيم.

No comments: